گنجور

 
شیخ بهایی

شیخى با جمعى از مریدان از دهى بیرون آمده بدهى دیگر می‌رفت، در اثناى راه دید که مردى از باغ بیرون آمد و سبدى بر سر دارد و می رود، شیخ با خود گفت که در اینجا می‌توان کراماتى ظاهر نمود زیرا که اکثر مردم این ده، رئیس حسین و رئیس عز الدین و خالو قاسم، نام دارند و این مرد هم البته یکى از این اسم‌ها دارد و و سبد او نیز میوه دارد، اولى آنست که این مرد را صدا زنى و بگویى که سبد میوه را بیاورد تا خورده شود و سپس با خود گفت: که اگر این کار به وقوع پیوست عجب کراماتى ظاهر گردد و نان تو در میان مردم نادان اراذل پخته گردد و در این باب شهرت تمام می‌کنى!. پس روى به آن مرد نموده گفت: اى رئیس عز الدین! رئیس حسین خالو قاسم شهریار! آن مرد چون اسم رئیس را شنید جواب داد و رو به عقب نمود، دید شیخ با جمعى از مریدان می‌رود. شیخ گفت: سبد میوه را بیاور تا بخوریم!. آن مرد پیش آمد و گفت: اى شیخ! مرا عمو عید می‌خوانند و سبد من هم از میوه نیست!. شیخ با خود گفت که این دروغ میگ‌وید اگر این اسم را نداشت جواب نمی‌داد گویا در دادن میوه مضایقه دارد یا اینکه مرا بی‌کرامات تصور می‌کند. پس از این خیال گفت: اى مرد مرا خبر داده‌اند که آنچه در سبد است نصیب من و مریدان است و و تو به علت میوه ندادن نام خود را عمو عید گذاشته‌اى و دروغ می‌گویى و انکار میوه هم می‌کنى. آن مرد قسم یاد کرد که یا شیخ از شما عجب دارم اگر این سبد میوه داشت البته به شما می‌دادم. شیخ گفت: اى مرد اگر راست میگویى سبد را بر زمین بگذار تا ما خود نگاه کنیم، اگر میوه نداشته باشد سبد را برداشته برو! آنمرد نمی‌خواست که سبد را بر زمین بگذارد زیرا سبب خجالت میگ‌ردید، از این جهت در زمین گذاشتن سبد مضایقه مى‌نمود. شیخ این‌دفعه خاطر‌جمع گردید و گفت: در رموز و عالم خفاء به من گفته‌اند که این سبد نصیب من و مریدان من است و تو اى مرد شک در قول ما مکن و سبد را بگذار! آن مرد لاعلاج شده سبد را بر زمین بگذاشت. چون شیخ نگاه کرد دید آن سبد پر از سرگین الاغ است، زیرا مدت‌ها الاغ در باغ چریده بود و آن مرد سرگین‌ها را جمع نموده در سبد گذارده بود و به خانه می‌آورد. چون شیخ آن سرگین را بدید از روى خجالت به مریدان خود گفت: هر کس که به نور عشق فروزان است شروع در خوردن کند می‌داند که این چه لذت دارد!. پس مریدان هر یک به تقلید یکدیگر تعریف می‌کردند، یکى می‌گفت: که بوى مشک به مشام من می‌رسد!، دیگرى میگ‌فت: اگر عنبر باین خوشبویى بود البته به صد برابر به طلا نمی‌دادند!، دیگرى می‌گفت: هرگز شکر را باین چاشنى ندیده‌ام!، بارى تا آن از سگ کمتران یک سبد سرگین را بخوردند و تعریف کردند شیخ با خود می‌گفت که هر کس از این بچشد و دل خود را بد نکند باطن او البته صاف گردد و قوت گرسنگى و تشنگى بهم می‌رساند!. اى موش؟ نمی‌دانم در این مدت که در سلک صوفیان بوده‌یى از این لقمه‌هاى لذیذ خورده‌یى یا نه؟!. و باز حکایت دیگر:

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode