شیخى با جمعى از مریدان از دهى بیرون آمده بدهى دیگر میرفت، در اثناى راه دید که مردى از باغ بیرون آمد و سبدى بر سر دارد و می رود، شیخ با خود گفت که در اینجا میتوان کراماتى ظاهر نمود زیرا که اکثر مردم این ده، رئیس حسین و رئیس عز الدین و خالو قاسم، نام دارند و این مرد هم البته یکى از این اسمها دارد و و سبد او نیز میوه دارد، اولى آنست که این مرد را صدا زنى و بگویى که سبد میوه را بیاورد تا خورده شود و سپس با خود گفت: که اگر این کار به وقوع پیوست عجب کراماتى ظاهر گردد و نان تو در میان مردم نادان اراذل پخته گردد و در این باب شهرت تمام میکنى!. پس روى به آن مرد نموده گفت: اى رئیس عز الدین! رئیس حسین خالو قاسم شهریار! آن مرد چون اسم رئیس را شنید جواب داد و رو به عقب نمود، دید شیخ با جمعى از مریدان میرود. شیخ گفت: سبد میوه را بیاور تا بخوریم!. آن مرد پیش آمد و گفت: اى شیخ! مرا عمو عید میخوانند و سبد من هم از میوه نیست!. شیخ با خود گفت که این دروغ میگوید اگر این اسم را نداشت جواب نمیداد گویا در دادن میوه مضایقه دارد یا اینکه مرا بیکرامات تصور میکند. پس از این خیال گفت: اى مرد مرا خبر دادهاند که آنچه در سبد است نصیب من و مریدان است و و تو به علت میوه ندادن نام خود را عمو عید گذاشتهاى و دروغ میگویى و انکار میوه هم میکنى. آن مرد قسم یاد کرد که یا شیخ از شما عجب دارم اگر این سبد میوه داشت البته به شما میدادم. شیخ گفت: اى مرد اگر راست میگویى سبد را بر زمین بگذار تا ما خود نگاه کنیم، اگر میوه نداشته باشد سبد را برداشته برو! آنمرد نمیخواست که سبد را بر زمین بگذارد زیرا سبب خجالت میگردید، از این جهت در زمین گذاشتن سبد مضایقه مىنمود. شیخ ایندفعه خاطرجمع گردید و گفت: در رموز و عالم خفاء به من گفتهاند که این سبد نصیب من و مریدان من است و تو اى مرد شک در قول ما مکن و سبد را بگذار! آن مرد لاعلاج شده سبد را بر زمین بگذاشت. چون شیخ نگاه کرد دید آن سبد پر از سرگین الاغ است، زیرا مدتها الاغ در باغ چریده بود و آن مرد سرگینها را جمع نموده در سبد گذارده بود و به خانه میآورد. چون شیخ آن سرگین را بدید از روى خجالت به مریدان خود گفت: هر کس که به نور عشق فروزان است شروع در خوردن کند میداند که این چه لذت دارد!. پس مریدان هر یک به تقلید یکدیگر تعریف میکردند، یکى میگفت: که بوى مشک به مشام من میرسد!، دیگرى میگفت: اگر عنبر باین خوشبویى بود البته به صد برابر به طلا نمیدادند!، دیگرى میگفت: هرگز شکر را باین چاشنى ندیدهام!، بارى تا آن از سگ کمتران یک سبد سرگین را بخوردند و تعریف کردند شیخ با خود میگفت که هر کس از این بچشد و دل خود را بد نکند باطن او البته صاف گردد و قوت گرسنگى و تشنگى بهم میرساند!. اى موش؟ نمیدانم در این مدت که در سلک صوفیان بودهیى از این لقمههاى لذیذ خوردهیى یا نه؟!. و باز حکایت دیگر:
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شیخی با مریدانش در حال عبور از دهی بود که مردی را دید که سبدی بر سر دارد. شیخ با خود فکر کرد میتواند با صدا زدن آن مرد و درخواست میوه از او، کرامتی از خود نشان دهد. اما وقتی مرد را صدا کرد و او گفت سبدش میوه ندارد و عمو عید نامیده میشود، شیخ به او شک کرد و اصرار کرد که سبد را بر زمین بگذارد تا خود بررسی کند. در نهایت، مرد سبد را گذاشت و مشخص شد که سبد پر از سرگین الاغ است. شیخ که از این موضوع خجالتزده شده بود، به مریدان گفت که هر کس به عشق نورانی نزدیک باشد، میتواند از این سرگین لذت ببرد. مریدان هم به تقلید از شیخ شروع به تعریف کردن کردند و هر یک ویژگیهایی خوب برای این سرگین ذکر کردند. در نهایت، شیخ با خود فکر کرد که اگر کسی از این بخورد و دلش را خراب نکند، باطنش صافتر خواهد شد.
هوش مصنوعی: شیخی به همراه تعدادی از مریدانش از یک ده خارج شده و به دهی دیگر میروند. در مسیر، مردی را میبینند که با سبدی بر سرش از باغ خارج میشود. شیخ به این فکر میافتد که میتواند کارهایی عجیب و جالب نشان بدهد، چون بسیاری از مردم آن ده به نامهای رئیس حسین، رئیس عزالدین و خالو قاسم شناخته میشوند و احتمالاً این مرد هم یکی از این نامها را دارد و سبدش پر از میوه است. او تصمیم میگیرد تا آن مرد را صدا بزند و از او بخواهد که میوهها را بیاورد. اگر این اتفاق بیفتد، اعتبار زیادی کسب خواهد کرد. شیخ به مرد میگوید: «ای رئیس عزالدین! رئیس حسین خالو قاسم!» و مرد وقتی نام رئیس را میشنود، به سمت او برمیگردد. شیخ از او میخواهد که سبد را بیاورد، اما مرد پاسخ میدهد که او را «عمو عید» میخوانند و سبدش پر از میوه نیست. شیخ به این نتیجه میرسد که این مرد دروغ میگوید، زیرا اگر او نام نداشت، به او پاسخ نمیداد. شیخ به او میگوید که خبرهایی به او رسیده مبنی بر اینکه محتویات سبد متعلق به او و مریدانش است و از او میخواهد که سبد را زمین بگذارد. مرد از گذاشتن سبد بر زمین امتناع میکند، اما شیخ او را وادار میکند تا سبد را بگذارد. وقتی سبد روی زمین قرار میگیرد، شیخ متوجه میشود که سبد پر از فضولات الاغ است. او از روی شرم به مریدانش میگوید که کسانی که به عشق نورانی نزدیک هستند، میدانند که لذت این غذا چیست. مریدان به تقلید از یکدیگر اظهار نظر میکنند که بوی خوشی به مشامشان میرسد و هر کدام از طعم و بوی فضولات تعریف میکنند. در نهایت، شیخ به این نتیجه میرسد که کسی که از این لقمه بخورد و نگران نباشد، باطنش پاک خواهد شد و نیازهایش تامین میشود.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.