آوردهاند که در شهر بخارا پادشاهى بود و آن پادشاه را برادرى بود و پادشاه دخترى داشت و برادر پادشاه هم پسرى داشت، در حال طفولیت، آن پسر و دختر با هم عهد میثاقى بسته بودند که آن پسر بغیر از آن دختر زن نگیرد و دختر نیز بشرح ایضاً، چون مدتى از این عهد بگذشت برادر پادشاه وفات یافت وزیر پادشاه فرصت یافته دختر آن پادشاه را از براى پسر خود به خواستگارى عقد نمود. اما چون پسر برادر پادشاه این مقدمه را استماع نمود پیغامى به دختر عمو فرستاد که مگر عهد قدیم را فراموش کردهاى؟ در جواب، پیغام داده بود که اى پسر عم خاطر را جمع دار که من از توام و تو از من، اما چون اطاعت پدر امری است واجب، لا علاج راضى به پسر وزیر شدم، اما در شب عروسى وعدهى ما و شما در پشت درخت گل نسترن که از گلهاى باغچه حرم است. چون این خبر به پسر رسید خوشحال گردید و صبورى پیش گرفت. چون مدتى از این بگذشت وزیر اسباب عروسى درست کرده عروس را در خانه داماد آورد. در همان شب برادر زادهى پادشاه کمندى را برداشته که شاید خود را داخل باغ نماید، قضا را مشعلداران را دید که مشعلها روشن ساخته جمع کثیرى از خدم عروس و داماد در تردد بودند پسر فرصت یافته خود را در زیر درخت گل موعودى پنهان ساخت. چون نیمى از شب بگذشت و خدمهها آرام گرفتند و داماد خواست که با دختر نزدیکى نماید، دختر عذرى آورده آفتابه برداشت و از قصر بیرون آمد که رفع قضاى حاجت نماید، بدین بهانه خود را خلاص و بىنهایت دل دختر در فکر بود که آیا پسر آمده یا نه؟ و چنانچه داخل باغ شده باشد خوبست والا که مشکل است. دختر با تفکرات بسیار در خیابان میرفت تا اینکه به درخت گل موعود رسید چون پسر صداى پاى دختر را شنید برخاست و نگاه کرد، دختر را دید، رفت و خود را در قدم دختر انداخت. دختر گفت: الحال محل تواضع نیست، بیا تا به طویله رفته دو سر اسب به زیر زین کشیده سوار شویم و بدر رویم. پسر با دختر آمد، قضا را مهتران در خواب بودند، دو سر اسب زین نموده و زر و جواهر بسیار در حقه گذارده سوار شدند و روى در راه نهادند. آما پسر وزیر که داماد باشد دو سه ساعت انتظار عروس را کشید، دید که دختر دیر کرد، از حجله بیرون آمد و هر چند تفحص کرد اثرى از آثار دختر ندید، پریشان گردید و ترک خانهى پدر و اوضاع زندگى را کرده در همان شب و همان وقت در طویله آمد و سوار اسب گردید و سر در پى دختر نهاده روانه شد. موش گفت: اى گربه! حال این قضیه نقل ما و توست، اگر پسر در حجله دست از دختر بر نمیداشت، اکنون چرا سرگردان میشد؟. گربه چون این سخن از موش شنید به فکر فرو رفت و فریاد بر آورد و گفت: اى موش! بر من استهزاء میکنى و حالا که مرا در خانهى خود نگاهداشتهاى دام سرور و تمسخر فرو گذاشتهاى؟! امیدوارم که خداوند عالمیان مرا یکبار دیگر بر تو مسلط گرداند. موش گفت: اى شهریار! بزرگان را حوصله از این زیاده میبایست باشد، به یک خوش طبعى و شوخى از جاى در آمدى!. خاطر جمع دار که مخلصت برجاست، چرا نپرسیدى که بر سر دختر و پسر چه آمد؟ تتمهى حکایت چون دختر و پسر از شهر بیرون آمدند طى منازل و قطع مراحل نمودند تا به ساحلگاه رسیدند، از اتفاق کشتى مهیا ایستاده بود، کشتى به آنرا به مشتى زر و جوهر رضا نمودند و سوار کشتى شدند و راه دریا را پیش گرفته و این شعر را میخواندند:
کشتى بخت به گرداب بلا افکندیم
تا مگر باد مرادش ببرد تا ساحل
ناخدا را چه محل گر نبود لطف خداى
باد طوفان شکند، یا که نشیند در گل
قضا را چون به میان دریا رسیدند به خاطر دختر رسید که در آن حال که حقهى زر را در آوردند و زرى به ناخدا دادند حقه را فراموش کرده در ساحل مانده، چون این واقعه را پسر شنید، سنگى بر آن کشتى بسته سوار بر سنبک گردید و برگشت که حقهى زر را یافته بردارد و برگردد.
بعد از رفتن پسر، طمع ناخدا به حرکت آمده به خود گفت: این دختر را خدایتعالى نصیب من کرده است، از نادانى آنشخص بود که این در گرانمایه را رها کرد و به طلب زر رفت.
ناخدا نزدیک دختر شد و خواست نقاب از روى دختر بردارد، دختر بسیار عاقل و دانشمند بود، با خود فکر کرد که در این وقت اگر تندى کنم مرا در دریا
خواهد انداخت، پس باید به حیله و تزویر او را به خواب خرگوشى برده هم دفع لوقت کنم، زیرا تندى و تیزى بکار نمیآید.
پس در آن دم به کشتىبان گفت،
اى مرد! من از آن توام اما به شرطى که عقد دائمى که آئین عروسى است نمائیم چرا که فعل حرام از راه عقل و مروت دور میباشد، کشتىبان به زبان قبولدار شد و لنگر از سر زورق تمام برداشت و چادر کشتى را بر سر باد کرد و متوجه وطن خود شد.
اما راوى گوید و روایت کند که چون پسر به ساحل رسید، از خاطرش خطور کرد که اى دل غافل کدام دانه در و گوهر عزیزتر از آن در گرانمایه خواهد بود که تو از دست دادى و به طلب زر و زیور آمدى؟! پشیمان شده زر را هم نیافته باز گردید چون بدان موضع رسید که کشتى را گذاشته بود از کشتى نشانى ندید، مضطرب و سرگردان گردیده آن سنبک را روانه نمود و در تفحص دختر روانه شد.
اى گربه! اگر آن پسر مثل تو احمق نبود در کشتى چنان گرانمایه دخترى را از دست نمیداد و از پى زر روان نمیشد، که آیا زر را ببیند یا نبیند و به این مصیبت هم گرفتار نمیشد!.
اى گربه! معامله ما و تو چنین است که مرا به صد حیله بدست آوردى و عاقبت به فریب و طمع قورمه و یخنى از دست بدادى، الحال اضطراب و بیقرارى سودى ندارد و فایدهای نخواهد داد.
سر رشتهى هر کار که از دست بدر شد
پس یافتنش نزد خرد عین محال است
کى رشتهى تدبیر، کس از دست گذارد
آنکس که بدو مرتبهى عقل و کمال است
گربه چون این سخن را شنید، فریاد و فغان برداشت و چنگال بر زمین میزد و دم از اطراف مىجنباند. موش دید که گربه بسیار مضطرب است گفت: اى شهریار! من قبل از این عرض کردم که بزرگان از براى چنین امرهاى سهل از جاى بر نمیآیند و کم حوصله نمیباشند و به فرض وقوع از براى خود نمیخرند.
گذشته عمر شدى بین که وقت رفتن هوش است
ندیده و نشنیده نصیب دیده و گوش است
شده است سست دو زانو و باز ریخته دندان
هنوز در دل تو آرزوى کشتن موش است
اى گربه! خاطر جمع دار و از راه بدگمانى عنان معطوفدار و به شاهراه صدق و صفا طى مرحلهى انصاف و مروت کن و به طمع خامى چرا هوش از دست بدادى؟! بنده از براى تو نقل میکنم، بگذار تا که حکایت به اتمام رسد تا که بدانى که بر سر دختر و کشتیبان چه آمد. اى گربه! چه شود که دمى ساکت شوى تا بنده این نقل از براى تو تمام کنم و اطعمه هم پخته گردد تا سفره بیاورم. اى گربه! چون کشتیبان دختر را برداشته میرفت و به ساحل دریا رسید، دختر گفت: اى مرد تو را در وطن خود قوم و خویشى هست یا نه؟ کشتیبان گفت: بلى!. دختر گفت: پس کشتى را در اینجا باید لنگر افکنى و به شهر رفته از قوم و خویش خود چند نفر را برداشته بیاورى و مرا به خانه خود برى!. آن مرد کشتیبان سخن دختر را قبول کرد و روانهى وطن خود گردید که چند نفر از اقوام خود را برداشته آورده تا که دختر را به اعزاز برده باشد. اما چون کشتیبان روانه شد، دختر گفت: خداوندا به تو پناه میبرم، و لنگر را برداشت و چادر را در سر باد کرده بىآب و آذوقه کشتى را میراند تا به جزیرهاى رسید، دید درختان سر به فلک دوار کشیده، دختر آن کشتى را ببست و در آن جزیره رفت، جزیره معمورى به نظر در آورد که اقسام میوههاى لطیف و آبهاى روان که شاعر در تعریف آن گفته:
بهشتى بود گویا آن جزیره
که عقل از دیدن آن گشت خیره
رسیدم بر سرایى همچو جنت
که حق کرده عطا، بىمزد و منت
دختر در آن جزیره زمانى ساکن شد که ناگاه جمعى از مستحفظان که در آن جزیره بودند چون دختر را در آنجا دیدند او را برداشته نزد بزرگ خود بردند، چون امیر ایشان آن دختر را به آن حسن و جمال بدید که به عقل و دانش آراسته است از عالم فراست دریافت که این لقمه در خور گلوى او نیست و با خود گفت: اگر بردارم گلو گیر خواهد شد و خیانت من نزد پادشاه ظاهر شود، این دختر را باید به نظر پادشاه برسانم، پس او را برداشت زوجهى خود را به همراه او نمود و به حرمسراى پادشاه برد و پیشکش او کرد. چون نظر پادشاه به آن دختر افتاد به صد دل عاشق وى گردید و به آن دختر گرمى زیاده از حد نمود. چون شب شد میخواست که با دختر مقاربت نماید، آن دختر عذرى خواست و گفت: اى پادشاه عالم! توقع دارم که مرا چهل روز مهلت دهى و بعد از آن هر قسم رأى و ارادهى پادشاه باشد به عمل آورم و پیش گیرم. پس پادشاه از بس که او را دوست میداشت چهل روز او را مهلت داد. روز به روز شوق پادشاه به دختر زیاده میگردید و آن دختر به طریق خاص رفتار میکرد که تمام اهل حرم محبت او را در میان جان بسته و یک نفس بىاو صحبت و عشرت نمینمودند. شبى از شبها آن دختر با زنان حرمسرا در صحبت بود تا سخن از امواج دریا و تافتن انوار آفتاب بر روى دریا به نحوى بیان نمود که اهل حرمسرا را همه ارادهى سیر دریا شد. پس به یکدیگر قرار دادند که در وقت معین به عرض پادشاه رسانند و رخصت گرفته به سیر دریا بروند. و اما چون کشتیبان به خانه رفت و از اقوام خود چند نفر جمع نموده خود را به ساحل دریا رسانیدند که آن دختر را از ساحل برداشته و به خانه برند و بخاطر شادى عروسى نمایند، چون به کنار دریا آمدند اثرى از کشتى و دختر ندیدند، کشتیبان ندانست که غم کشتى را خورد یا غم دختر را، از این حالت بسیار محزون شد و دست بر زد و گریبان را چاک داد و از اندوه دختر ساحل دریا را گرفت و از عقب او روانه شد. اى گربه! مقدمهى کشتیبان شبیه است به مقدمهى من و تو، اگر کشتیبان دختر را از دست نمیداد، الحال در ساحل دریا نمیدوید و اگر تو هم مرا از دست نمیدادى این معطلى را نمیکشیدى و حال که مرا از دست دادى این از احمقى توست و حالا هر چه از دستت میآید کوتاهى نکن. اگر آن کشتیبان دختر را بدست میآورد تو هم مرا بدست خواهى آورد. چون گربه این سخنان را شنید از روى غضب و قهر فریاد برآورد و گفت: اى موش! چنین مینماید که مرا سرگردان و امیدوار مینمایى و بعد از مدتى سخنى چند بروى کار در میآورى که سبب مأیوسى من میشود، چنین که معلوم است پس رفتن از توقف اولىترست. موش گفت: اى گربه! مرا قدرت و منع نمودن نزد شهریار نیست، نهایت آنکه موافق حدیث پیغمبر که فرموده الناس احرار و الراجى عبد یعنى اگر امیدى به خود قرار میدهى از امیدى که دارى منقطع میسازى و اگر امیدى قرار ندهى فارغ و آزاد میشوى، پس اگر خواهى برو تا رشتهى امید به مقراض مصرى قطع نگردد و شما را اندک صبر باید کرد. اکنون تامل کن و ببین که بر سر دختر و کشتیبان چه آمد!. موش گفت: چون دختر و اهل حرم قرار با هم کردند که به عرض پادشاه رسانند و رخصت بگیرند که دریا را سیر کنند، چون صبح شد قضا را در آن روز پادشاه صاحب دماغ و خوشحال بود و با اهل حرم به صحبت مشغول شد و از هر جایى سخنى در آوردند تا که سخنى از دریا به میان آمد، یکى از اهل حرم که پادشاه او را بسیار دوست داشت گفت: توقع از پادشاه دارم که ما را به سیر دریا رخصت دهد یا آنکه خود قدم رنجه داشته به کشتى نشسته همچنین که خورشید عالم گیر با کشتى خود به روى دریاى نیلگون فلک دوار روان میباشد و ستارگان دور او را گرفتهاند ما نیز دور ترا گرفته و دریا را سیر کنیم. پادشاه از دختر پرسید، که تو را هم خواهش دریا میشود؟ دختر گفت: اى شهریار، چون اهل حرم میل سیر دریا دارند هر گاه ولینعمت فرمان رخصت شفقت فرماید، سبب لطف و مرحمت خواهد بود. پس پادشاه خواجه سرایى را فرمان داد که در فلان روز شوراع دریا را قرق کن و چهل کس از اهل حرم را نام نوشت و با دختر به سیر دریا فرستاد. خواجه سرایان قرق نمودند و آن چهل حرم دختر را در ساحل دریا رسانید و در کشتى نشسته و لنگر کشتى را برداشته و کشتى براندند و خواجه سرایان نیز بر چله کمان پیوسته و چشم انتظار در راه گذاشته که کى دختر برمیگردد. دختر با اهل حرم سه روز کشتى ایشان بروى آب میرفت و خواجهى حرم دید که اثرى از برگشتن اهل حرم ظاهر نشد، آمد و حقیقت را به عرض پادشاه رسانید و پادشاه از این سر ماجرا بسیار غمگین گردید و برآشفته شده غواصان و ملاحان را طلب نمود و بر روى دریا روان ساخت. هر قدر بیش جستند کمتر یافتند، برگردیدند و بعرض پادشاه رسانیدند که اثرى از دختر و اهل حرم نیافتیم. پادشاه از سر تاج و تخت گذشته دنبالهى دریا را گرفت. اى گربه، اگر پادشاه طمع خام بآن دختر نمیکرد پس حرم خود را همراه نمیکرد و به خواجه سرایى اعتماد ننموده نمىفرستاد و اینهمه آزار نمیکشید. حالا اى گربه! قضیهاى که بر تو واقع شده کم از این قضیه نیست که بیجهت مرا از دست گذاشتى و حیران و سرگردان گشتى. نه راه پیش و نه راه عقب دارى و ساعت به ساعت غم و الم تو زیاد میشود. اى گربه! اگر پادشاه در رخصت دادن اهل حرم اندک تأمل مىکرد، سرگردانى و آزار و الم نمىکشید و اگر تو هم دست از من برنمیداشتى حالا پشیمان نبودى!. گربه از این حرف آتش غیرت در کانون سینهاش شعلهور گردید، فریاد و فغان برکشید و گفت: اى موش ستمکار! در مقام لطیفه گویى بر آمدهاى؟! امیدوارم خداى عالمیان مرا یکبار دیگر بر تو مسلط کند. موش پشیمان شده با خود گفت: دشمن از خواب بیدار کردن مرتبهى عقل نمیباشد سخن برگرداند و گفت: اى گربه، یکبار دیگر دوستى و برادرى را خالص گردانیم و مابقى عمر عزیز را در نظر داریم که با یکدیگر صرف کنیم. باز گفت: اى گربه، دانستى که بر سر حرم و دختر چه آمده؟. گربه گفت: نه گوش شنیدن و نه درک فهمیدن بر من مانده است مگر ای موش نمیدانى که انتظار و امید تزلزل و سوداى مغشوش چه بلایی است؟،. موش گفت: انشاء اللّه چون سفره به میان آید عقد اخوت را در حین نمک خوردن با یکدیگر تازه خواهیم کرد و برادرى با هم به مرتبهى کمال خواهیم نمود، نشنیدهاى که گفتهاند:
هر کس که خورد نان و، نمک را نشناسد
شک نیست که در اصل خطا داشته باشد
اکنون زمانى مستمع باش که تا مثل تمام شود سفره رسیده باشد. و حالا بشنو بر سر دختر و اهل حرم چه آمد: چون دختر لنگر را برداشت و کشتى روان شد، بعد از هفت یوم کشتى به جزیرهیى رسید و آنجا لنگر کردند و بیرون آمد و در جزیره در سیر و گشت بودند. قضا را هیمه کشتى ایشانرا بدید و خبر به پادشاه داد و پادشاه حاکم آن جزیره را به طلب ایشان فرستاد و ایشان را برداشته به خدمت پادشاه آوردند. پادشاه را چون نظر به آن دختر افتاد، به فراست دریافت که این دختر به انواع کمال و حسن جمال آراسته است و به دختر گفت: سرگذشت خود را نقل نمایید! دختر سرگذشت خود را نقل کرد، پادشاه را بسیار خوش آمد و او را بسیار عزت کرد و در عقب دیوان خانهى خود پس برده جاى داد و فرمود که ندا و تنبیه کنند به دروازهبانان شهر و کدخدایان و رؤساى محله، که هر گاه غریبى داخل این شهر گردد او را به دیوانخانهى پادشاه حاضر سازند. چون یک هفته از این مقدمه گذشت یک روز دروازهبان آمد عرض کرد که شخص غریبى آمده. او را به دیوانخانه پادشاه حاضر ساختند، چون آن مرد غریب داخل شد دختر از پشت پرده نگاه کرد دید که پسر وزیر که شوهرش باشد آمده است. پادشاه پرسید: از کجا میآیى؟. آنمرد آنچه بیان واقع بود عرض کرد، بىزیاد و کم. پادشاه رو به پشت پرده کرده از دختر تحقیق نمود، دختر گفت: راست میگوید. پادشاه مهماندارى براى او تعیین نموده گفت: او را نگاهدارى نمایید!. چون مدت یک ماه بگذشت دروازهبان آمد و عرض کرد که شخص غریبى دیگر آمد. امر شد که او را داخل بارگاه کنند، چون آن شخص را داخل بارگاه کردند دختر پسر عم خود را دید بسیار خوشحال گردید، پس پادشاه از او استفسار نمود. پسر سرگذشت خود را به سبیل تفصیل نقل نمود. پادشاه از دختر پرسید که راست میگوید؟ دختر عرض کرد: بلى! پادشاه مهماندارى براى او تعیین نمود که او را عزت نماید. چون مدت بیست روز دیگر بگذشت دروازهبان آمد و مرد غریبى را به اتفاق خود آورد، دختر نگاه کرد مرد کشتیبان را بشناخت. پادشاه حقیقت حال را از او پرسید کشتیبان خلاف عرض کرد من مردى تاجرم با جمعى بکشتى نشستیم از قضا کشتى من طوفانى شد و من بر تخته پارهاى ماندم و حال به این موضع رسیدهام. پادشاه از دختر سؤال کرد، دختر عرض کرد که خلاف میگوید، این همان کشتیبان است که دندان طمع بر من کشیده بود. پادشاه شخصى را فرمود که او را در خانهى خود نگاه داشته روزى یک نان به او بدهد، اینقدر که از گرسنگى نمیرد. چون چند روز دیگر بگذشت باز غریبى را آوردند، پادشاه حقیقت حال را از او معلوم نمود، او گفت: اى شهریار نامدار! در طریقهى خود میدانم که در هر حدیثى دروغ باعث خفت است، اما گاهى به جهت امورى چند، دروغ لازم میآید، چرا که اگر کسى از مسلمانان به فرنگ رود و گوید که فرنگیام به جهت تقیه یا آنکه مسافرى در بیابان به دزدى برخورد و دزد احوال پرسد که چیزى دارى و آن مسافر به جهت رفع مظنه گوید که چیزى ندارم و از ترس قسمها یاد کند با وجود آنکه داشته باشد، خلاصه اى پادشاه! بنده به عقیده خودم از راستى چیزى بهتر نمیدانم، اما راستى که شهادت بر خیانت در امانت است و دلیل بر حماقت و بیعقلی است لابد او را پنهان داشتن و دروغ گفتن بهتر خواهد بود، چرا که اگر راست گویم شنونده بر من غضب کند و خود خجالت برده باشیم بیان او را چگونه توانم کرد، چنانکه شیخ سعدى علیه الرحمه در گلستانش فرموده است. دروغ مصلحتآمیز به از راست فتنهانگیز است.
راستى موجب رضاى خداست
کس ندیدم که گم شد از ره راست
پس اى پادشاه راستى از همه چیز بهتر است. پادشاه رو بسوى آن دختر کرد و پرسید که این را میشناسى؟. دختر گفت: بلى این همان پادشاه است که چهل حرم او را آوردهام. چون پادشاه سر رشته را معلوم نمود گفت: اى غریب ما قبل از بیان، همه را میدانیم، احتیاج به بیان تو نیست. آن پادشاه اینقدر خجالت از آن گفتگو کشید که قریب به مردن او شد. اى گربه بسیار درست میآید این مقدمه با مقدمهى من و تو، زیرا که پادشاه را این همه غم و غصه و سفر دیدن و از دیوان پادشاه عادل خجالت کشیدن همه ه بسبب آن طمع بود که به آن دختر داشت. تو نیز اى گربه. اگر به قورمه و یخنى طمع نمیکردى و مرا از دست نمیدادى انتظار و سرگردانى نداشتى. گربه فریاد برآورد. موش این شعر را برخواند:
گر از غم دل ز دیدگان خون بارى
دامان تو طوفان شود اندر زارى
امید تو حاصل نشود در بر من
بیهوده کشى از طمع خود خوارى
گربه به دست بر سر میزد و میگفت: اگر در این وقت ملک الموت مرا قبض روح میکرد بهتر از این گفتگوى تو بود، مرا گمان چنین بود که چون بدر خانهى تو آمدم با این همه نیکى و مروت که من در حق تو کردم، عاقبت تو هم نیکى در حق من خواهى کرد، اکنون معلوم من شد که تو چه در خاطر دارى. موش گفت: اى گربه. نمیدانم چرا اینقدر کم حوصلهاى؟.، در مصاحبت و رفاقت، خوشطبعى و دروغ و راست بسیار گفته میشود و تو بر یک طریق ایستاده و همه را به راست حمل میکنى، مشکل است که رفاقت ما و تو بىرنجش خاطر بسر رود و اگر نه دو کلمهى دیگر از تمثیل بیش نمانده است که به اتمام رسد و قورمه هم پخته شده و یخنى هم آورده خواهد شد. حال مستمع باش تا به دیوان پادشاه عادل برسى و ببینى که به چه قسم به عدالت کوشید. اولا پسر وزیر را طلب کرد و گفت: اى پسر وزیر چون مدت مدید زحمت کشیدى تو را از امراى خود دختر بدهم و جمعیت بسیار همراه تو کنم تا تو را به وطن خود برسانند. پسر وزیر چون آزار مسافرت بسیار کشیده بود، خوشحال گردید. پس پادشاه تهیهى اسباب عروسى را مهیا نمود و دخترى از وزراى خود را به جهت پسر عقد بست و عروسى نمود و به پسر داد، بعد از آن پسر را طلبیده جمعیت بسیارى همراه او نمود و گفت: اى پسر! چون به وطن خود میروى شاید آن دختر پادشاه که به عقد تو بود زنده باشد و در مملکت دیگر بدست کسى گرفتار باشد و تو او را نتوانى یافت، چنانچه به تصرف کسى آید از براى دنیا و آخرت تو هر دو نقصان دارد و مورد سرزنش خواهى بود. پسر گفت: اى پادشاه. او را به مصلحت شما مطلقه میسازم. فى الحال صیغهى طلاق او را جارى نمود و دختر را طلاق داد و پادشاه پسر وزیر را روانه کرد. اى گربه؟ تو هم باید طلاق خام طمعى را بدهى و عروس غیر را برداشته با توکل و قناعت متوجه وطن اندوه شوى.
به هر کارى که باشد ابتداى او به نادانى
در آخر حاصلش نبود بجز درد پشیمانى
گربه فریاد برآورد و گفت: اى موش؟ این مرتبه خوش طبعى را از حد گذرانیدى. موش گفت: اى شهریار؟ در تمام عمر خود روزى مثل امروز بر من خوب نگذشته است، در اول روز به چنگال تو بیمروت ظالم گرفتار و در آخر روز من فارغ و تو به درگاه بخشش و کرم من امیدوار. گربه با خود گفت: دیگر بیش از این طعنه و سرزنش از زیردستان نمیتوان شنید، بیا برو تا وقت دیگر. باز با خود گفت: اینهمه صبر کردى، لمحهى دیگر سهل است شاید که کارى ساخته شود والا که در آخر الامر میتوان رفت. بعد از آن، گربه گفت: بیش از این آزار ما کردن جایز نیست، چرا تو اینقدر بر ما استهزاء میکنى؟. موش گفت: همان حرف اولى را میزنى، نه من تو را خبر کردم که خوش طبعى بسیار ممدوح است و میبایست تو از هیچ سخنى نرنجى؟.، اکنون گوش دار تا ببینى که پادشاه عادل با دختر و کشتیبان و پادشاه طامع و پسر چه کرد. پس روزى دیگر پادشاه کشتیبان را طلبیده خطاب کرد که اى حرامزاده سخن خلاف چرا گفتى؟ من از باطن کردار تو آگاهم، در صورتیکه شخصى تو را محرم خود بداند خیانت لایق آنکس است؟!. اکنون تو را به جزاى خود میرسانم. پس فرمود تا او را به سیاست تمام بکشند. اى گربه! گویا یکی است مقدمهى تو و آن کشتیبان که خیانت در حق آن پسر کرد، تو مرا به کنج عجز پیچیده بودى و میخواستى به ضرب چنگال پارهپاره نمایى و خیانت نسبت به من در خاطر داشتى، اکنون جزاى تو حسرت و ندامت است، اما کشتن از من نمیآید تا وقتیکه خود به جزاى خود برسى. گربه گفت: آه از گردش روزگار و از بیعقلى و لاابالیگرى من! که به حیلهاى خود را اسیر تو ساختم. موش گفت: اى گربه! این طبعنازکى و مغرورى تا تو را هست، با کسى رفاقت مکن. گربه گفت: بیش از این چگونه تاب بیاورم؟!. موش دیگر سلوک (؟سکوت) اختیار کرد. گربه موش را آواز داد، موش جواب نداد، لمحهاى که بر آمد، صداى موش به گوش گربه رسید، پرسید که کجا بودى؟ موش در جواب گفت: اى شهریار! رفتم تا ببینم که کار سفره به چه سرانجام رسیده، دیدم گوشت پخته و حلوا آماده گردید اما هنوز درست بریان نشده، تا این دو کلمه نقل شود سفره آماده شده است. پس اى گربه! مستمع باش تا ببینى: روز دیگر پادشاه عادل پادشاه خائن را طلبیده و آن چهل حرمسرا را فرمود که آوردند و گفت: اى مرد! حقیقت کار تو بر من معلوم شده که از آن خیانت که در خاطر داشتى این همه رنج و تعب را کشیدى و مدتى از ملک و لشکر بازماندى، چنانچه از تو خیانت به ظهور رسیده حالا که آن چهل حرم تو بدست تو آمد دیگر توبه کن از این امر قبیح، چرا که پادشاهان پاسدار عصمت مردمند، گنج بسیارى به او بخشید و او را روانهى ملک خودش نمود. اى گربه! تو نیز با من خیانت در نظر داشتى، اکنون من تو را به اعزاز و اکرام تمام بسر منزل خود میفرستم. گربه آه بر کشید و فریاد کرد و گفت: خداواند! روزى باشد که این قضیه بر تو گذشته باشد. موش گفت: اى گربهى نادان! دماغ سرشار سفره در راه است، اینقدر صبر کن که مثال تمام شود، بعد از آن معلوم تو خواهد شد که مهربانى این حقیر به آن شهریار چه مقدارست. زمانى مستمع باش! پادشاه آن پسر را طلبیده گفت: اى پسر! تو دختر را ببینى میشناسى یا نه؟ گفت: بلى میشناسم!. پادشاه آن پرده را از پیش برداشت، پس چون پسر دختر را دید تا مدتى حیران و متعجب بود که آیا این واقعه را در خواب مىبینم یا در بیدارى، آخر الامر پادشاه دختر را عقد او بسته با مال و اسباب بیشمار روانهى ملک خودشان گردانید، ایشان مال را برداشته متوجه منزل و دیار خود گردیدند. اى گربه! به دلیل، کل طویل احمق، صادق میآید حماقت تو، که با این همه عداوت که با من کردى هنوز توقع مهربانى از من دارى!. گربه گفت: به دلیل، کل قصیر فتنة، درست میآید و این رباعى را بخواند.
گویى تو به من کل طویل احمق
من کل قصیر فتنه دیدم به ورق
تو فتنهى دهر بودهاى، من احمق
این قول گواهی است بگویم صدق
اى موش! بارى تمثیل به خوشطبعى و همطریقى گذشت، حالا چه میگویى، ما را بباید رفت یا ماند؟. موش گفت: اگر بروى بهتر خواهد بود، چرا که اگر به کوکنار خانهاى بروى شاید مرد کوکنارى به خواب رفته باشد و لقمهاى بربایى و بخورى! گربه گفت: اى موش! همى که ما رفتیم. گربه روان شد، موش گفت: ما را نیست خدمتکارى تا سفره بیاورد! گربه گفت: اى موش! مگر سفرى تو از مغرب زمین میآید؟. سپس گربه با خود گفت: اگر مرا پارهپاره سازند دست از این بر نخواهم داشت، تمام عمر خود را صرف گفتگوى مکر و حیلهى موش میکنم و از هر باب سخن میگویم و خوارى و خفت میکشم تا مگر موش را بدست آورم و به دندان و چنگال اعضاى او را از هم بدرم، یا چنان کنم که از بیم من متوارى گردد؛ این چه زندگی است که همچون کسى مثل موش، ترا ملامت کند، جان و عمر خود را صرف این کار میکنم تا ببینم چه روى خواهد داد.
یا دیدهى خصم را بدوزم به خدنگ
یا پنجهى او به خون ما گردد رنگ
القصه در این زمانه با صد فرهنگ
یک کشته بنام به ز صد مرده به ننگ
*** بر دوستان مستمع روشن باد که قبل از این عرض کردم که موش مراد از نفس اماره است و گربه قوت متخیله که همیشه نفس از راه خیالهاى باطل، عقل را زایل میگرداند، آنگاه دست در غارت خانهى دل دراز میکند و به اندک روزگارى خراب میسازد و گاه قوت متخیله زیادتى بر ارادهى نفس میکند، همچنین که قوهى متخیلهى گربه زیادتى بر موش میکند. بعد از این خواهى شنید که گربه موش را سیاست خواهد کرد، یعنى قوت خیالات را فىالحقیقه با نفس اماره زیادتى میکند به دستیارى عقل که صاحب خانه است. اینها به وجه احسن بیان خواهند شد. *** اکنون آمدیم بر سر صحبت موش و گربه. پس گربه از موش پرسید: اى موش در این مباحثه سؤال مینمایم، آیا درس خواندهاى؟. گفت: بلى؟ نحو و صرف خواندهام. گربه پرسید: که نصر چه صیغهای است؟. موش گفت: آنوقت که تو قدم نامبارک خود را از این مقام ببرى، نصر بر من درست میآید؟. گربه گفت: چرا اى موش صریح نمیگویى؟. گفت: نماندن تو در این مقام یارى تمام است، پس چون نصر به معنى این است که یارى کرد یکى مرا در زمان سابق، پس چون بروى معنى نصر بر من معلوم خواهد شد. گربه گفت: اى موش؟ وعدهى سفره چه شد؟. موش گفت. اى گربه؟ بسیار بیعقلى تو مرا اینقدر نادان یافتهاى که آنچه در یک ماه صرف میکنم و تو در یک روز میخورى، به تو دهم؟ حالا چرا روزى یک ماه من صرف یک روز تو شود و من فقیر و بىتوشه بمانم؟ و آنوقت لابد که از جهت معاش از خانه بیرون آیم، البته بدست تو گرفتار خواهم شد و اگر ذخیره کنم تا یک ماه معاش نموده در خانهى خود آسایش نمایم و تو در درب خانه سرگردان، هر قدر خواهى بمان چرا که دستى به من ندارى!، هرگز نشنیدهاى که تا در قلعهاى آذوقه باشد کسى با لشکریان بسیار آن قلعه را تسخیر نماید؟. گربه گفت: تو اى موش؟ از اوضاع خود خجالت ندارى؟. موش گفت: من از این معنى بسیار خوشحالم که من به قناعت صرف کرده باشم.
آنچه دشمن میخورد روزى به رنج
میخورم ماهى به ذوق و عیش و ناز
موش لحظهاى سر به جیب تفکر فرو برد. پس گربه گفت: اى موش؟ چه در خاطر دارى؟ ما را جواب نخواهى گفت یا آنکه سفره خواهى آورد؟. موش گفت: بندهى شما، در این مدت عمر هیچ کارى بىاستخاره نکردهام اکنون لمحهاى صبر کن که تسبیح در خانه هست رفته بیاورم تا که در حضور تو استخاره کنم، اگر چنانچه راه میدهد سفره بیاورم والا متوقعم که دیگر حمل بر بخل بنده نباشد. پس درون رفت که یعنى تسبیح بیاورد تا چونکه گرسنه بود به این حیله خود را به درون خانه انداخته از نان و یخنى سیر خورده و بیرون آمد و به گربه گفت: اکنون استخاره نمودم در مرتبهاى خوب آمد و در مرتبهاى بد آمد، در دفعهى بد، گمان من این است که گویا ساعت سعد نیست و قمر در عقرب است، تأملى کن تا ساعت نیک شود، آنوقت استخاره نمایم تا چه برآید. گربه گفت: اى نابکار؟ من حساب کردهام قمر در برج مشتری است تا تأمل مینمایى به مریخ میرود و اگر در آن دم دریا در دست تو باشد، قطرهاى به من ندهى؟. موش گفت: هر گاه که میدانى بعد از این ساعت نحس میشود، برو انشاء اللّه تعالى وقت دیگر ضیافت شما پیش بنده است!.
بعد از این گر شوى مرا مهمان
میزبان تو باشم از دل و جان
گربه با خود گفت: اگر بروم موش گوید گربه را ریشخند کردم و اگر نروم زیادهتر تمسخر و استهزاء نماید، پس اولى آنست که از نو صحبتى بنا کنى که شاید خداوند عالمیان وسیلهاى سازد که او را به چنگ آورم. پس گربه گفت: اى موش! از تصوف خبر دارى؟. موش گفت: در مرتبهى تصوف اینقدر مهارت دارم که اگر شخصى یک مرتبه بجهد، بنده سى چهل چرخ میزنم. گربه گفت: از تصوف همین چرخ زدن را دانستهاى یا دیگر چیزى هم میدانى؟. موش گفت: از جمیع احوال و اقوال تصوف خبر دارم، از اوراد و چله داشتن و قاعدهى ذکر کردن و اشارهها و رموز کشف و کرامات و واصل شدن و وعده و وجود ظاهرى و صورى و باطن معنوى تمام خواندهام و از همه جهت آگاهى دارم، اى گربه! تو کاش نیز از تصوف خبر میداشتى تا با هم عجیب صحبتى میداشتیم!. گربه گفت: هر چند از تصوف خبر ندارم، اما چنین عارى و مبتدى و بیکاره هم نیستم و اگر شما دماغى داشته باشى صحبتى میداریم. موش گفت: گرسنهام و در این حال صحبت نمیتوان داشت. گربه گفت: ما از اهل مدرسهایم و اهل مدرسه به قناعت عادت تمام دارند و نیز چنان عادت کردهام که اگر یک یوم هیچ نخورم مضایقه ندارم. موش گفت: بنده هم از سلسلهى صوفیانم، و آن جماعت در خوردن نعمت الهى تقصیر نمیکنند، گاه هنگام سلوک و چله نشینى و گاه از صبح تا شام حلیم و کوفته و نان جو و سرکه همه را میخورند و باز شب هر جا به ضیافت میروند اینقدر هم میخورند که تا روز دیگر معده ایشان خالى نخواهد ماند. گربه گفت: اى موش! حقیقت سلوک ایشان را بگو!. موش گفت: سلوک ایشان بسیار خوب است. گربه در باب بعضى از آن جماعت غزلى بخاطرش رسید:
زاهد که به خلوتگه این کعبه مقیم است
غافل مشو از حیله که آن گفت یتیم است
آن صورت کسوت که بر آراسته او راست
شبگرد براقی است که بر هر که فهیم است
آنجا که رسد بوى طعامى به دماغش
گر نار جحیم است چو جنات نعیم است
هو کردن و جنبیدنش از یاد خدا نیست
جوش سرش از چوبهى سر جوش حلیم است
در دعوى ابطال چو فرعون زمان است
در طور مناجات چو موسى کلیم است
موش گفت: خبث و ذم اهل اللّه خوب نیست، مگر نشنیدهاى که گفتهاند؟:
ماییم قلندران معنى
در کشور خوش هواى دینى
نه صحبت مال و نه غم ننگ
با خلق نه آشتى و نه جنگ
قانع شدهایم بر پلاسى
ننهاده چو دیگران اساسى
پیموده بساط ربع مسکون
دیده همه را ز کوه و هامون
دیوانه عالم فناییم
سرهنگ محلهى صفاییم
ماییم و بغیر ما کسى نیست
از ما به خدا ره بسى نیست
اى گربه! این جماعت اهل اللّهاند، و خوب باشند و این صفتها که شنیدى جز یک حرف از صفت ایشان نیست، انشاء اللّه تعالى دیگر از اوصاف حمیدهى ایشان خبرها خواهى یافت و صفت ایشان بسیار باشد و گاه باشد از اینجا بروند به ترکستان و از آنجا به خطا (ختا) و از آنجا به عراق به یک گام، و ضمیرشان از فیض عبادت و اسرار اللّه منور است و از عیوبات عالم ایشان را خبر است، خراباتیان سر مویى کج نروند تا آنکه به مرتبهیى برسند، همچنانکه اطفال را در مکتب خانه به شناختن یک نقطه و دو نقطه و دانستن مد و یافتن شد و اینکه الف چیزى ندارد تعلیم دهند تا در سند و خاطر نشان کنند و هرگاه معلم خواهد دائره دنباله ج، ح، ع، غ را بنویسد، اینها را به آنان یاد و تعلیم میدهد تا آنکه آنان را به آنها دانا میگرداند.
گربه گفت:
از کشف و کرامات صوفیه بیان کن!.
موش گفت:
کرامات ایشان بسیار است، نهایت شمهاى را بیان خواهم کرد، و آن این است:
از کرامات مشایخ خراسان است، در حالتى که فوت میشوند، بعد از چند وقت درخت پسته از مزار ایشان میروید و مشایخ عراق در چله، گل سرخ به مریدان در زمستان نشان میدادند، و در شب به جاى روغن، آب در چراغ میکردند و احیانا پرواز کرده میپریدند و بعضى هم از درخت خشک میوه چیدهاند. و همچنین مشایخ ترکستان هر چه را آرزو کرده و خواستهاند، ممکن شده است.
و اما کشف و کرامات مشایخ ماوراء النهر هم بسیار است و در میان عرب کشف و کرامات نیست و هر یک از ایشان زحمت عبادت و سلوک و چله داشتن و اوراد و ذکر خفى همه را به جاى آوردند تا به حدى که وجود ایشان از میان برخاسته و رو به عالم روحانى نمایند.
عشق آمد و شد به جانم اندر تک و پوست
تا کرد مرا تهى و پر کرد ز دوست
اجزاى وجودم همگى پوست گرفت
فانى ز من و بر من و باقى همه دوست
چون به عالم روحانى واصل میشوند. در این باب بحث بسیار است و رموز ایشان بیشمار و شناختن حقیقت امر محال، و حدیث قدسى از آثار ایشان ظاهر و هویدا. اى گربه! چه فائده! اگر چیزى از عالم تصوف میدانستى و به مرتبهى کمال و وصال میرسیدى، کشف و کرامات از تو به ظهور میرسید. گربه گفت: اى موش! دیگر اگر چیزى از صفات ایشان میدانى بیان کن!. موش گفت: اى گربه! بنده اگر حرفى بزنم گمان به کفر خواهى کرد و هر گاه بگویم از تصوف خبر ندارى و نمىفهمى، رنجش پیدا میکنى، اکنون گوشدار شاید به نوع تقریبى شما را حالى نمایم، چون قطره به دریا میرسد قدرش معلوم گردد (حلواى تن تنانى، تا نخورى ندانى). گربه گفت: اگر خواهم که من نیز از این مرتبه چیزى بیابم، مرا چه باید کرد؟. موش گفت: اى گربه! تو طالب علمى و صوفى را با طالب علم ملاقاتى نیست. گربه گفت: اى موش! هر کس طالب علم را دوست ندارد موافق حدیث، دین و ایمان ندارد. شنیدهاى که حضرت رسول اللّه علیه الصلاة و السلام فرموده که هر کس به قلم شکستهاى معاونت طالب علمى نماید، خداوند عالمیان چندان حسنه را در نامهى اعمال او بنویسد، و هرگاه کسى رد طالب علم کند خداوند رد دین و مذهب او کرده باشد، دیگر اینکه معلوم میشود که این فرقه نماز نمیکنند و روزه هم نمیگیرند و اگر نماز نگذارند و روزه ندارند، اعتبارى نخواهند داشت. موش گفت: چرا؟. گربه گفت: اى موش! الحال تو نیز میباید که به مرتبهاى انصاف داشته باشى، تقلید و تعصب را فرو گذارى و خداى خود را حاضر و ناظر دانسته باشى، آنوقت معلوم تو میشود که ایشان به کمال حماقت و نهایت تعصب آراستهاند زیرا که هر که رد علما کند، رد امامان و پیغمبران کرده و همچنین رد امر الهى و کتب و ملائکه و اخبار و احکام و حساب و عقاب و عذاب و ثواب بهشت و عقاب دوزخ و حشر و نشر و میزان و صراط کرده. موش گفت: اى گربه! منازل صوفیه پیشتر است به قرب الهى تا عالم. گربه گفت: چون است؟ بیان کن تا بشنوم!. موش گفت: مراتب فقر و سلوک و تعلقات در ما بین اهل اللّه و خلق اللّه هفت مرتبه است، مرتبهى رفیع اعلى مرتبهى صوفیان است. گربه گفت: از کجا یافتهاى؟ بیان کن تا بدانیم! موش گفت: اى شهریار! گوش دار تا بیان کنم اول عالمان، دوم صالحان، سوم سالکان، چهارم عارفان، پنجم خائفان، ششم صادقان، هفتم عاشقان. این هفت مراتب که تو شنیدى، همین مرتبهى اول با عالم است و باقى شش مراتب به فیض انوار الهى و تاییداتش با صوفیان است: ملا بابا جان چه خوش رباعى گفته است:
از شبنم عشق خاک عالم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
چون عشق و خرد متفقا فال زدند
یک قطره از آن چکیده، آنهم دل شد
پس معلوم شد که رتبهى عشق با صوفیان است و رتبهى عقل با عالمان، و هر جا که عقل بساط چیده، عشق بىتکلف آنرا پامال نموده و بر هم زده.
عاقل به کنار آب تا پل میجست
دیوانهى پا برهنه از آب گذشت
عشق، فراز و نشیب و گرم و سرد ندارد و دور و نزدیک نمیداند و اندک و بسیار و نفع و ضرر نشناسد.
اى گربه! حد و صفات ایشان زیاده از این است که کسى بیان تواند نمود، چاره جز آن نیست که دست طلب در دامن استاد ایشان زند و متابعت کند تا آنکه رتبهى وحدت وصال او را نصیب گردد، والا در عمر خود که در مدرسه بحث و تکرار از ضرب، یضرب، ضربا، ضربوا، ضربت، ضربتما، ضربتن و عبارت فهمیدن او را سودى نباشد الا سرگردانى، زیرا که راه عالم بسیار دور است و در نزد خداوند عالمیان راه صوفیه را بسیار بسیار نزدیک است که بهر لمحة البصر مناظرهى جمال اللّه در نظر دیدهى عارف سالک و عاشق، تجلى و ظهور میکند. اما یافتن این مراتب همان نحو است که قبل از این مذکور شد و دیگر گفتهاند:
پاى استدلالیان چوبین بود
پاى چوبین سخت بىتمکین بود
و دیگر از این مقوله گفتگو بسیار است، اما تا کسى با ایشان ننشیند و اختلاط ننماید نمیداند، گربه گفت: آیا از معرفى الهى خبر دارند؟ موش گفت: هر گاه خدا را نشناخته باشند، چگونه عبادت میکنند و رتبه از کجا بهم میرسانند البته میشناسند و مىدانند!. گربه گفت: اى موش! دیگر چیزى از تعریف و توصیف و اخبار و آثار و کردار و افعال ایشان میدانى؟ بگو تا بشنویم!، شاید که در این باب مهارت تمام به هم رسد و کمال مراد حاصل شود. اسرار حاصل نمودن ایشان آسان نیست، به واسطهى آنکه سلوک و ریاضت و علم شکستگى و بردبارى ایشان زیاده از حد و بیان است، از آن جمله حلم و و ستارى در این مرتبه است که حسین منصور مرد حلاجى بود، یک روز زنى در دکان او آمد که پنبه بخرد و آن زن پیر بود، چون زن نشست در حالت نشستن بادى از آن پیر زن جدا شد چون حسین حلاج آن صدا را بشنید متوجه آن نشد و گرم حلاجى خود شد که مبادا آن پیرهزن خجل شود و به سبب آن حلم و ستارى داراى آن مرتبه شد که میدانى، گفت انا الحق!. گربه گفت: اى موش! دیگر از صفات ایشان و کشف و کراماتشان چیزى یافتهاى باز بیان کن. موش گفت: بلى! چرا که از بزرگان ایشان در بغداد از کثرت سلوکى که داشتهاند مرتبهى ایشان در عالم تقرب و وصال به جایى رسید که ما فى جبتى سوى الله را گفتهاند: گربه گفت: دیگر بیان فرما!. موش گفت: از بسیارى رنج و تعب و کثرت ریاضت و عبادت، گفت: سبحانى ما اعظم شأنى، و این منزلت را نیافت جز به صرف عبادت و ایشان از این قبیل کلمات بسیار گفتهاند. گربه گفت: اى موش! خوب کردى که مرا آگاه ساختى از مرتبهى ایشان، پس سهل چیزى مانده که رتبهى ایشان را به فرعون برسانى زیرا ایشان هم دعوى خدایى کردهاند. موش گفت: اى شهریار! شما ایشان را از فرعون کمتر میشمارید؟!، فرعون دعوى خدایی کرد، ایشان نیز کردند، چرا شما بکند چیزها نمیرسد؟! (؟به کُنه چیزها نمیرسید؟) مگر ایشان از فرعون کمتر بودند؟ ایشان گفتند: ما اعظم شأنى و لیس فى جببتى سوى الله و انا الحق و امثال اینها، اما فرعون یک مرتبه گفت. ألیس لى ملک مصر و مرتبهى دیگر گفت: انا ربکم الا على، و لکن مشایخ کبار صوفیه از آن روز که واصل شدند تا روز وفات میگفتند: سبحانى ما اعظم شأنى، بنا بر این رتبه و منزلت مشایخ از فرعون بیشتر است. گربه گفت: اى موش! از براى صوفى شدن و بندگى کردن و به گمان غلط خود را از خلق ممتاز ساختن مرا حکایتى بخاطر آمده که سخت مناسب است باین نقل تو. موش گفت: بگو تا بشنوم!. گربه گفت: روایت کردهاند که یکى از مردم احشامات به شهر اصفهان رفت که گلهى گوسفند بفروشد، قضا را آنوقت جلاب بسیار آمده بود و گوسفند فراوان و نمىخریدند، آن شخص احشامى گوسفند را به قراء و بلوکات برده و به وعده بفروخت و از آن گوسفندان که فارغ شد آن مرد احشامى بخاطرش رسید که تا هنگام اتمام وعده، مدتى خواهد بود و مرا هم منزلى و دکانى و جایى نیست، بهتر آن است که کدخدا شویم، شاید تا ایام وعده سرانجامى داشته باشیم، بارى آن شخص زنى را از جایى سراغ نمود و دلالهیى را فرستاد، اهل آن زن این معنى را قبول نمودند اما اقوام آن زن قبول ننمودند و گفتند که داماد را باید ببینیم، پس از این دلاله گفت الحال چون ریش تو سفید و رخت تو کثیف شده، باید به حمام بروى و ریشت را رنگ ببندى و دارو بکشى و رخت پاکیزه بپوشى تا آندم من ترا ببرم و مردم عروس، تو را ببینند. آن مرد احشامى لر به حمام رفت و گفت دارو بیاورید، و از احمقى که داشت نپرسید که این داروى ریشست یا موضع دیگر، از نادانى او را برداشته بریش و سبیل خود مالیده بعد از چند دقیقه به گمان آنکه ریشش رنگ گرفته است آب ریخت، پس از آن موى ریش و سبیل او فرو ریخت، آن مرد به خیال آنکه رنگ بستن به همین نحو و منوال است. پس از آنکه از حمام بیرون آمد به دکان دلاکى رفت که اصلاح نماید چون وارد دکان شد و نشست دلاک را گفت بیا و مرا اصلاح بکن، دلاک چون نظرش بر او افتاد، گفت مگر تو کیف خوردهاى؟، آن مرد خیال کرد آدمى تا کیف نخورد او را اصلاح نمیکنند، گفت: بلى کیف خوردهام! مرد دلاک آینه را به دست او داد، چون نظر نمود اثرى از ریش و سبیل خود ندید. حالا اى موش! معرفت بسیار حاصل کردن باین قسم و بدون تعقل و فهم موافقت برنگ ریش داد.
ایا صوفى گرت پرواى ریشست
کجا زرنیخ باب رنگ ریشست
هزاران نکته در هر موى پیداست
چنین رنگى نه شایسته به ریش است
اى موش! اگر تو صوفى را دوست میدارى؟ اکنون دو کلمهى دیگر در باب کرامات صوفیهى خراسان بشنو!.
آوردهاند که روزى یکى از اهل عراق و از مردمان اراذل، متوجه خراسان شد، قضا را یکى از کدخدایان خراسان از باغ بیرون آمده بود و دستمال میوهاى در دست داشت و به خانه میرفت، قضا را نظرش به آن مرد افتاد و گفت: میباید که این مرد یکى از اهل اللّه باشد، پس آن مرد را پیش خود طلبیده و گفت:
اى مرد! اگر بگویى در این دستمال چه چیز است این امرودها را به تو میدهم، اما اگر بگویى چند است هر نه دانه را بتو میدهم.
آن مرد عراقى دانست که چه چیز است و چند دانه است، گفت:
اى کدخدا! در میان دستمال تو امرود است و نه دانه است.
آن مرد خراسانى دستمال را با امرودها به او داد و گفت: این مرد از اهل کشف و کرامات است، باید که این مرد را به خانه برد و تخمهاى را از او گرفت!.
پس اى موش! کسى را که اینقدر بىدرک و نافهم باشد و نداند که درخت پسته شایع ملک خراسان است چگونه داراى کشف و کرامات خواهد شد؟، پس اگر پیران خراسان صاحب کشف و کرامات باشند میباید که درخت خرما که شایستهى ملک خراسان نیست یا میوههاى عراقى یا میوههاى هندى یا رومى و یا گرمسیرى مثل نارنج و لیمو این نوع میوهها از برایشان بروید و حال اینکه کسى هم ندیده که درخت پسته از برایشان بروید و به فرض هم که بیرون آمده باشد، نبینى و ندیدهاى که هر گاه در باغى درخت گوگجه باشد، باغى دیگر که در حوالى آنست در آن هم درخت بیرون میآید؟ زیرا مرغان آن گوگچه را به منقار خود برده و باطراف میرسانند و از این جهت میروید، درختان دیگر نیز به همین منوال است.
مثلا جماعتى درک شعور ندارند و نمیدانند که تخم مرغ را از کیسه بیرون آوردن کار شعبده بازى است و نمایندهى او را اولیاء قیاس میکنند زیرا کسانى که عقل و شعور ندارند در برابر ایشان مشگل مینماید.
همچنانکه آوردهاند که مرد لرى در بالاى درختى رفته و بر شاخهى آن نشسته بود و بن آن شاخه را میبرید، از قضا شخصى از آنجا میگذشت گفت:
اى مرد! تو بر سر شاخ درخت نشسته و بن شاخه را میبرى، آنشخص گفت که اى مرد تو کرامات دارى، دست در دامن آن مرد زد و گفت: اى مرد! تو امامى!، هر چند آن مرد قسم میخورد و میگفت: من امام نیستم از او قبول نمىکرد!.
اى موش! از این نوع کسان به کشف و کرامات اعتقاد دارند که عقل و درک و شعور ندارند و به گمان خود سعى کردهاند و معرفتى حاصل نمودهاند.
اى موش! بسیار زحمت و رنج خاصر و تصدیعات زائد الوصف در خدمت علماى دین باید کشید تا یک مسألهى معقولى را فراگیرى و بدانى، تا اینکه مردم تو را از نادانان و کم شعوران نشمارند. آنها که صاحب معرفت و دانشمندان میباشند، خون جگر خوردهاند تا ره بجایى بردهاند. نشنیدهاى که استاد دانا در این باب گفته است:
خاره خاره چو نباشد اثر درد ترا
لعل کردى چه خورى غوطه به خوناب جگر
گر تو خواهى که شوى از ره آلایش پاک
همچو صوفى ز سر قید تعلق بگذر
اى موش! تو را گمان است که هر کس آنچه گوید همان است، آیا این معنى را ندانستهاى که هر کس آنچه گوید همان است، آیا این معنى را ندانستهاى که هر کس دعوى کند تا در طبق دعوى خود شاهد نیاورد و نگذارد، دعوى او اعتبار ندارد. اى موش! آنانکه لاف معرفت خدا میزنند مثلشان مثل آن روباه است که حاجى شده بود.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این داستان، در شهر بخارا پادشاهی وجود داشت که دختری داشت و برادری که پسری داشت. پسر پادشاه و دختر عمویش در کودکی با هم عهد کردند که فقط به همدیگر ازدواج کنند. با این حال، پس از مرگ برادر پادشاه، وزیر سعی کرد دختر پادشاه را برای پسر خود خواستگاری کند. دختر به پسر عمویش پیغام داد که هنوز به او وفادار است و به دلیل اطاعت از پدرش، مجبور به ازدواج با پسر وزیر شده است.
شب عروسی، دختر به ملاقات پسر عمویش میرود و آنها تصمیم میگیرند با هم فرار کنند. در حالی که آنها در حال فرارند، پسر وزیر نگرانی پیدا میکند که چرا دختر دیر کرده و به دنبال او میرود. در این حین، دختر و پسر عمویش با کشتی به جزیرهای میرسند و در آنجا با چالشهایی مواجه میشوند.
پسر وزیر که از ناپدید شدن دختر و پسر عمویش ناراحت شده، به طلب دختر میرود و داستانهای مختلفی پیش میآید. در نهایت پادشاه متوجه میشود که دختر با پسر عمویش و کشتیبان درگیر ماجراهایی شده و در تلاش برای بازگرداندن آنها و همچنین مجازات کسانی است که به خیانت پرداختهاند.
این داستان حاکی از نادانی، طمع و خیانت میان شخصیتها است و نشان میدهد که عاقبت ناپختگی و ناآگاهی میتواند به مشکلات جدی منجر شود.
هوش مصنوعی: در شهر بخارا پادشاهی بود که دختری داشت و برادری که پسری کوچک داشت. پسر و دختر در دوران کودکی بین خود عهدی بستند که هر یک نمیتواند غیر از دیگری ازدواج کند. پس از مدتی، برادر پادشاه فوت کرد و وزیر پادشاه از این فرصت استفاده کرد و خواستگاری دختر پادشاه را برای پسر خود انجام داد. اما پسر برادر پادشاه که به این موضوع پی برده بود، پیام فرستاد که آیا عهد ما فراموش شده است؟ دختر پاسخ داد که او نیز به پسر عمویش وفادار است، اما به علت اطاعت از پدرش مجبور شده که به خواستگاری پسر وزیر پاسخ مثبت دهد. او پیشنهاد داد که در شب عروسی، به درخت گل نسترن ملاقات کنند. شب عروسی، دختر از قصر بیرون آمد و در مسیر به درخت گل رسید. پسر برادر پادشاه در زیر درخت پنهان شده بود و با دیدن دختر، خود را به او معرفی کرد. دختر گفت که اکنون زمان مناسبی نیست و باید به طویله بروند و سوار اسب شوند. آنها سوار بر اسب شدند و به سمت دریا رفتند. در همان حین، داماد (پسر وزیر) که نگران تأخیر عروس بود، از حجله خارج شد و به جستجوی او پرداخت، اما از او خبری نیافت و سرانجام به سمت طویله رفت. در این میان، گفتگویی بین موش و گربه درگرفت که موش از گربه به خاطر تمسخرش انتقاد کرد و به او یادآوری کرد که باید از اوضاع و احوال دیگران آگاه باشد، نه اینکه تنها به خودش فکر کند. پس از آن، دختر و پسر موفق شدند فرار کنند و به سمت ساحل دریایی بروند و سوار کشتی شوند و در حین سفر، شعرهایی را با هم بخوانند.
هوش مصنوعی: ما کشتی سرنوشت خود را به میان مشکلات انداختیم، تا شاید بادی، ما را به خواستهامان برساند و به ساحل امن برساند.
هوش مصنوعی: اگر خداوند لطفی نکند، ناخدا چه اهمیتی دارد؟ طوفان میتواند کشتی را بشکند یا آن را در گِل فرو ببرد.
هوش مصنوعی: هنگامی که به وسط دریا رسیدند، پسر متوجه شد که حقهی زر را فراموش کردهاند و در ساحل جا مانده است. وقتی این موضوع را شنید، سنگی به آن کشتی بستن و سوار بر سنبک (نوعی قایق کوچک) شد تا به ساحل برگردد و حقهی زر را بردارد و دوباره به آنان ملحق شود.
هوش مصنوعی: پس از اینکه پسر رفت، ناخدا به خود فکر کرد که این دختر به خواست خدا به من رسیده است و این حماقت آن شخص بوده که چنین گنج ارزشمندی را رها کرده و به دنبال پول رفته است.
هوش مصنوعی: ناخدا به دختر نزدیک شد و قصد داشت که نقابش را بردارد. اما دختر که فردی بسیار عاقل و دانشمند بود، در دلش فکر کرد که اگر در این لحظه سریع عمل کند، ممکن است او را به دریا بیندازند.
هوش مصنوعی: باید او را فریب بدهم و به حالتی مثل خواب خرگوشی ببرم تا در این لحظه بتوانم از او جلوگیری کنم، زیرا رفتار تند و عجولانه کارساز نیست.
هوش مصنوعی: پس در آن لحظه، به ناخدای کشتی گفت،
هوش مصنوعی: ای مرد! من متعلق به تو هستم اما فقط به شرطی که یک ازدواج دائمی انجام دهیم، زیرا اقدام به کارهای حرام با عقل و شرافت سازگار نیست. کشتیبان با رضایت خود این شرط را پذیرفت و لنگر کشتی را به طور کامل برداشت و پارچه کشتی را به سمت باد کشید و به سمت سرزمین خود روانه شد.
هوش مصنوعی: روایت شده است که وقتی پسر به ساحل رسید، به فکرش رسید که ای دل غافل، چه چیزی میتواند مهمتر از آن گنج و جواهرات باارزش باشد که تو از دست دادهای و به دنبال طلا و زیور آمدهای؟ او از کردهاش پشیمان شد و حالا که دیگر نتوانسته بود طلا را پیدا کند، به سوی خانه برگشت. وقتی به جایی رسید که کشتی را فرود آورده بود، هیچ علامتی از کشتی ندید و بسیار مضطرب و گیج شد. سپس تصمیم گرفت به جستجوی دختر برود.
هوش مصنوعی: ای گربه! اگر آن جوان احمق نبود، هرگز آن دختر باارزش را در کشتی از دست نمیداد و دنبال پول نمیرفت، که آیا پول را خواهد دید یا نخواهد دید و در این دردسر گرفتار نمیشد!
هوش مصنوعی: ای گربه! ماجرا بین من و تو اینگونه است که تو با هزار ترفند مرا به دام انداختی، اما در نهایت به خاطر طمع به غذاهای خوشمزهای که داشتی، آنها را از دست دادی. حالا که در اضطراب و بیقراری به سر میبری، هیچ سودی نخواهد داشت و فایدهای نخواهد کرد.
هوش مصنوعی: اگر از دست کسی یا چیزی کنترل یک کار خارج شود، پیدا کردن دوباره آن کنترل و ساماندهی به کار به نظر غیرممکن میرسد.
هوش مصنوعی: هیچکس نمیتواند رشتهی برنامهریزی و تدبیر را از دست بدهد، مگر آنکه به درجهای از عقل و کمال رسیده باشد که این توانایی را داشته باشد.
هوش مصنوعی: گربه که این سخن را شنید، فریاد و ناله کرد و با چنگالهایش بر زمین میکوبید و دمش را از اطراف میچرخاند. موش وقتی دید گربه خیلی مضطرب است، گفت: «ای شاه! من قبلاً گفتم که بزرگان برای مسائل پیشپا افتاده از جا در نمیآیند و صبر و حوصله ندارند و حتی در صورت بروز مشکل، برای خود ایجاد مزاحمت نمیکنند.»
هوش مصنوعی: زمان جوانی و عمر تو تمام شده است و حالا وقت رفتن فرارسیده. باید توجه کنی که خیلی از چیزها را نه دیدهای و نه شنیدهای و تنها آنچه نصیبت شده، فقط از طریق دیدن و شنیدن به دست آمده است.
هوش مصنوعی: دو زانو نشستهای و دندانهایت هنوز سالم است، اما در دل خود آرزوی کشتن موشی را داری.
هوش مصنوعی: ای گربه! خیالت راحت باشد و از بدگمانی دوری کن. به مسیر راست و صداقت برو و با انصاف و مروت رفتار کن. چرا به امیدی پوچ، حواست را از دست دادی؟ من برای تو داستانی نقل میکنم، پس بگذار حکایت به پایان برسد تا بدانی چه بر سر دختر و کشتیبان آمد. ای گربه! چه میشود اگر دمی ساکت باشی تا من داستانم را تمام کنم و غذا نیز آماده شود تا سفره را بیاورم؟ در ادامه، وقتی کشتیبان دختر را برداشت و به ساحل دریا رسید، دختر از او پرسید آیا در وطنش قوم و خویشی دارد یا نه. کشتیبان پاسخ داد بله. دختر گفت پس باید کشتی را در اینجا لنگر بیندازی و به شهر بروی تا چند نفر از قوم و خویش خود را بیاوری و مرا به خانهات ببری. کشتیبان درخواست دختر را قبول کرد و به طرف وطنش رفت تا چند نفر از خویشاوندانش را بیاورد تا دختر را با احترام به خانهاش ببرد. اما وقتی کشتیبان راهی شد، دختر گفت: خداوند به تو پناه میبرم و لنگر را برداشت و با پرچم برافراشته، بدون آب و غذا کشتی را به راه انداخت. او به جزیرهای رسید که درختان بلند و سر به فلک کشیده داشت. دختر کشتی را در آن جزیره بست و به درون آن رفت و جزیرهای آباد و پر از میوههای لطیف و آبهای زلال پیدا کرد.
هوش مصنوعی: به نظر میرسد آن جزیره به قدری زیبا و دلانگیز است که عقل و فکر آدمی از تماشای آن شگفتزده و حیران میشود.
هوش مصنوعی: به جایی رسیدم که زیبا و دلچسب است، و خداوند بدون هیچ توقع و درخواست، نعمتها و بخششهایش را به من ارزانی داشته است.
هوش مصنوعی: دختر در جزیرهای سکونت یافته بود که ناگهان جمعی از محافظان آنجا او را دیدند و به پیش رئیس خود بردند. رئیس هنگامی که زیبایی و دانش او را دید، دریافت که او برای او مناسب نیست و تصمیم گرفت او را به پادشاه معرفی کند. او دختر را با همسرش به حرمسرا برد و به پادشاه پیشکش کرد. پادشاه به قدری عاشق دختر شد که خواست شب با او نزدیک شود. اما دختر خواست مهلت چهل روزهای بگیرد تا بعد از آن هر تصمیمی که پادشاه بگیرد را بپذیرد. پادشاه با کمال میل این مهلت را داد و روز به روز این عشق افزایش مییافت. دختر همچنین رفتار خاصی داشت که تمام زنان حرم، او را بسیار دوست داشتند. یک شب، دختر موضوع سفر به دریا را مطرح کرد و آنها تصمیم گرفتند تا به پادشاه درخواست اجازه دهند. وقتی کشتیبان برای یافتن دختر به کنار دریا رفت، دیگر اثری از دختر یا کشتی ندید. او به شدت ناراحت شد و از غم دختر به دریا رفت. گربه در اینجا به موش گفت که وضعیت کشتیبان شبیه به وضعیت او و موش است؛ اگر کشتیبان دختر را نگه میداشت، در حال حاضر نمیدوید. موش نیز به گربه گفت که او قدرتی برای تغییر این وضعیت ندارد و اگر بخواهد میتواند امیدش را قطع کند و آزاد شود. در ادامه، دختر و اهل حرم با هم تدارک سفر به دریا را دیدند و زمانی که صبح شد پادشاه از آن درخواست استقبال کرد و رخصت داد. دختر با همراهانش سه روز در دریا بودند، اما بعد از آن خبری از بازگشت آنها نشد و پادشاه به شدت نگران شد. وقتی غواصان و ملوانان نیز نتوانستند خبری پیدا کنند، او خود به سوی دریا رفت. گربه به این نکته اشاره کرد که اگر پادشاه بیشتر فکر میکرد، این مشکلات پیش نمیآمد. او همچنین به موش گفت که اگر او نیز به او چنگ نمیزد، اکنون پشیمان نبود. گربه متاثر و عصبانی شد و از موش خواست که دوباره دوستی خود را تقویت کنند. موش که پشیمان شده بود، گفت که بعداً درباره ادامه دوستی صحبت خواهند کرد و امیدوار بود که رابطه آنها به کمال برسد.
هوش مصنوعی: هر کسی که نان و نمک را نشناسد، نشاندهنده این است که در واقع از چیزهای اساسی و مهم زندگی آگاهی ندارد.
هوش مصنوعی: زمانی فرارسیده که باید به سخنان گوش سپرد تا داستان کامل شود. حالا بشنوید که بر سر دختر و خانوادهاش چه آمد: وقتی دختر لنگر را برداشت و کشتی به راه افتاد، پس از یک هفته به جزیرهای رسیدند و در آنجا لنگر انداختند و بیرون آمدند تا در جزیره بگردند. سرنوشت، خبر سفر آنها را به پادشاه رسانید و او حاکم جزیره را به دنبال آنها فرستاد و آنها را به حضورش برد. وقتی پادشاه به دختر نگاه کرد، متوجه شد که او بسیار زیبا و کامل است و از او خواست داستان زندگیاش را تعریف کند. دختر قصهاش را بیان کرد و پادشاه از آن بسیار خوشش آمد و او را با احترام در پشتی دیوانخانهاش جای داد و به دروازهبانان شهر دستور داد که هر غریبی وارد شود، او را به دیوانخانه بیاورند. یک هفته بعد، دروازهبان خبری آورد که شخص غریبی به شهر آمده است. او را به دیوانخانه آوردند و دختر از پرده نگاه کرد و دید که شوهرش، پسر وزیر، آمده است. پادشاه از او پرسید: از کجا آمدی؟ او توضیحی مختصر داد و پادشاه به دختر نگاه کرد و او تصدیق کرد که راست میگوید. پس پادشاه از او پذیرایی کرد. پس از یک ماه، دروازهبان دیگری خبر آورد که غریبی دیگر آمده، و وقتی او را به بارگاه آوردند، دختر پسر عمویش را دید و بسیار خوشحال شد. پسر عمویش داستانش را با جزئیات نقل کرد و پادشاه از دختر پرسید که آیا راست میگوید؟ او پاسخ مثبت داد و پادشاه نیز برای او پذیرایی تعیین کرد. پس از بیست روز، دروازهبان مرد غریبی را به بارگاه آورد، و دختر او را به عنوان کشتیبان شناخت. پادشاه از او حقیقت را پرسید و او دروغ گفت و ادعا کرد که تاجری بوده که به دریا رفته و در طوفان گم شده است. دختر گفت که او دروغ میگوید و او کسی است که به او نیّت بدی داشته است. پادشاه دستور داد که او را در خانهای تحت مراقبت نگه دارند و روزی یک نان به او بدهند تا از گرسنگی نمیرد. باز هم بعد از چند روز، مرد غریبی دیگری آوردند و پادشاه از او هم حقیقت را پرسید. او گفت که دروغ در برخی موارد لازم است، چرا که ممکن است انسان به خاطر حفظ جان یا مصلحتی مجبور به دروغگویی شود. او گفت که راستگویی در برخی مواقع میتواند خطرناک باشد و نقل قولی از سعدی آورد که دروغ مصلحتآمیز بهتر از راستگویی فتنهانگیز است.
هوش مصنوعی: راستگویی باعث خوشنودی خداوند است و تا به حال کسی را ندیدهام که در مسیر درست گم شود.
هوش مصنوعی: پادشاه به سمت دختر چرخید و از او پرسید آیا او را میشناسد؟ دختر پاسخ داد که بله، همین پادشاه است که چهل همسر او را آوردهام. زمانی که پادشاه متوجه موضوع شد، گفت: ما پیش از اینکه تو صحبت کنی، همه چیز را میدانیم، نیازی به توضیح تو نیست. این باعث شد پادشاه از شرم به شدت خجالت بکشد و تقریباً به مرگ نزدیک شود. این داستان نشان میدهد که پادشاه به خاطر علاقهای که به آن دختر داشت، همه این غم و ناراحتی را تحمل کرده بود. و تو نیز، اگر به غذاها طمع نمیکردی و مرا از دست نمیدادی، به این انتظار و سردرگمی دچار نمیشدی. گربه با صدای بلند فریاد زد و موش شعری را خواند.
هوش مصنوعی: اگر از درد و اندوه دل، اشکهایی از چشمانت بریزد، دامانت مانند طوفانی از غم و ناله پر خواهد شد.
هوش مصنوعی: اگر امیدوار نباشی که به من دسترسی پیدا کنی، پس بیهوده به آرزوهایت ادامه نده و خود را از طمع و انتظار خوار نکن.
هوش مصنوعی: گربه با ناامیدی بر سر خود میزد و میگفت: اگر ملک الموت در این لحظه جانم را میگرفت، بهتر از این بحثی که با تو دارم نمیشد. من فکر میکردم وقتی به خانهات میآیم و با همه خوبیها و محبتهایی که به تو کردم، تو هم در حق من نیکی خواهی کرد. اما حالا میفهمم که در دل تو چه میگذرد. موش در پاسخ گفت: ای گربه، نمیدانم چرا اینقدر بیحوصلهای؟ در دوستی و رفاقت، همیشه حرفهای راست و دروغ گفته میشود و تو بر روی یک نظر ایستادهای و همه چیز را به راست میگیری. این باعث میشود که رفاقت ما بدون تنش نگذرد. اگر نه، تنها دو کلمه از این داستان باقی مانده است و قورمه هم پخته شده و یخنی هم آورده خواهد شد. حالا گوش بده تا به دیوان پادشاه عادل برسی و ببینی که او چگونه در پی عدالت رفت. پادشاه ابتدا پسر وزیر را فراخواند و گفت: ای پسر وزیر، چون مدت طولانی زحمت کشیدهای، من به تو دختر از امرا را میدهم و بسیار از همراهان را با تو میفرستم تا به وطن خود برسی. پسر وزیر که از سفر به ستوه آمده بود، خوشحال شد. پادشاه سپس مقدمات عروسی را فراهم کرد و یکی از دختران وزرا را برای او عقد کرد و به او داد. بعد از آن، پسر وزیر را طلبید و همراهان زیادی برایش فراهم کرد و گفت: ای پسر! وقتی به وطن خود میروی، ممکن است آن دختر پادشاه که به عقد تو درآمده، زنده باشد و در دست کس دیگری باشد و تو نتوانی او را پیدا کنی. چنانچه او به دست کسی بیفتد، برای دنیا و آخرت تو ضرر دارد و مورد سرزنش واقع خواهی شد. پسر گفت: ای پادشاه، من او را به مصلحت شما طلاق میدهم. و در همان لحظه صیغه طلاق را جاری کرد و دختر را طلاق داد و پادشاه پسر وزیر را روانه کرد. ای گربه، تو هم باید طلاق این طمع خام را بدهی و عروس غیر را کنار بگذاری و با توکل و قناعت به سمت وطن خود برگردی و غمگین شوی.
هوش مصنوعی: هر کاری که آغاز میشود، اگر با نادانی شروع شود، در پایان جز حسرت و درد پشیمانی نتیجهای به بار نخواهد آورد.
هوش مصنوعی: گربه بلند فریاد زد و به موش گفت: «ای موش! این بار بیش از حد به خود جسارت نشان دادی.» موش در پاسخ گفت: «ای پادشاه! در تمام عمرم روزی مثل امروز بر من خوب نگذشته است. در ابتدای روز در دام تو افتادم و در انتهای روز به امید بخشش و کرم تو نشستم.» گربه در دلش فکر کرد: «بیش از این نمیتوانم از زیردستان طعنه و سرزنش بشنوم، بهتر است بروم.» او همچنین گفت: «این همه صبر کردم، ممکن است هنوز امیدی باشد؛ اما در نهایت همیشه میتوان رفت.» سپس گربه گفت: «دیگر نمیتوانم اینقدر مورد آزار و تمسخر قرار بگیرم، چرا اینقدر به ما توهین میکنی؟» موش گفت: «تو در آغاز حرف خود را میزنی، من نگفتم که خود را کمتر از دیگران بدان، که خوشطبعی یک صفت نیک است و نباید از حرفها رنجید.» سپس موش ادامه داد که پادشاه عادل با یک کشتیبان و پادشاه طماع چه کرد. پادشاه به کشتیبان گفت: «ای حرامزاده، چرا سخن نادرست گفتی؟ من از نیت واقعی تو خبر دارم. آیا خیانت در حق کسی که تو را به خود نزدیک کرده است، درست است؟ حالا جزای تو را میدهم.» او دستور داد تا کشتیبان را به شدت مجازات کنند. گربه در آن لحظه به خود گفت: «به نظر میرسد که ما در یک داستان مشابه هستیم. تو نیز در حق من خیانت کردی و اکنون منتظر تو هستم تا جزای خود را ببینی.» گربه از خود گفت: «چرا من با حماقت خود به دام افتادم!» موش به او گفت: «ای گربه! تا زمانی که این طبع نازک و مغرور را داری، با کسی دوستانه رفتار نکن.» گربه نالید و گفت: «چگونه بیشتر میتوانم تحمل کنم؟» موش در سکوت به سر برد و گربه او را صدا کرد، ولی موش پاسخ نداد. وقتی صدای موش به گوش گربه رسید، گربه پرسید: «کجا بودی؟» موش جواب داد: «رفتم ببینم سفره چگونه آماده شده است. دیدم که گوشت پخته و حلواست، اما هنوز به طور کامل درست نشده.» موش به گربه گفت: «به من گوش کن تا ببینی بعد از این چه بر سر پادشاه خائن آمد.» و ادامه داد که روزی دیگر، پادشاه خائن را بازخواست کرد و گفت: «حقیقت کار تو برای من روشن شده، چرا که به خاطر خیانتهایت وقت و زحمت زیادی را هدر دادی.» و به او توصیه کرد که توبه کند و پاداش خوبی دریافت کرد. گربه در دلش گفت: «من هم نسبت به تو خیانت داشتم، اما نمیتوانم تو را بکشیم.» پادشاه دخترش را به پسر نشان داد و پسر متعجب شد که آیا این واقعیت است یا خواب. و در نهایت پادشاه دختر را به عقد او درآورد و با مال و دارایی وی را روانهی خانهاش کرد. گربه در عجب بود که چگونه با وجود همه بدیهایی که به او کردهاست هنوز توقع محبت دارد. اما موش این را به عنوان حماقت گربه یاد کرد و بر این نکته تأکید نمود.
هوش مصنوعی: به نظر میرسد تو برای من همچون یک کتاب بزرگ به طولانی هستی و من مانند یک داستان کوتاه، تمام حوادث و فتنهها را در صفحات آن دیدهام.
هوش مصنوعی: تو باعث آشفتگی زمانه بودهای و من، که نادانم، این را با تمام صداقت میگویم.
هوش مصنوعی: ای موش! حالا که صحبت به خوشطبعی و همفکری گذشت، بگو ببینم، ما باید برویم یا بمانیم؟ موش پاسخ داد: اگر بروید بهتر است، چون ممکن است به خانهای سر بزنید که صاحب آن خوابش برده و شما فرصتی برای خوردن لقمهای پیدا کنید! گربه گفت: ای موش! ما به هر حال میرویم. همین که گربه راه افتاد، موش گفت: اما ما خدمتکاری نداریم که سفره بیآورد! گربه هم در جواب گفت: مگر تو از سفر دوری به خانهام میآیی؟ بعد گربه در دلش فکر کرد: اگر مرا پاره کنند، از این کار دست نمیکشم. تمام عمرم را صرف گفتگو در مورد مکر و حیلههای موش میکنم و از هر موضوعی صحبت میکنم، حتی اگر به خفت و فضیحت بیفتم، فقط برای این که موش را به دام بیفکنم و او را از هم بپاشم، یا به قدری او را بترسانم که قایم شود. این چه زندگیای است که کسی مثل موش بتواند تو را ملامت کند؟ برای من مهم است که ببینم چه پیش خواهد آمد.
هوش مصنوعی: یا چشمان دشمن را به تیر خود خوابانم، یا اینکه چنگال او با خون ما رنگین شود.
هوش مصنوعی: در این زمان با وجود فرهنگهای فراوان، یک انسان خوب و باارزش به مراتب از صد نفر بیفایده ارزشمندتر است.
هوش مصنوعی: دوستان عزیز، توجه کنید که موش در این داستان نماد نفس سرکش انسان است و گربه نمایانگر خیالهای باطل و انتظارات بیجا است که به عقل آسیب میزنند. گربه میخواهد با تکیه بر عقل، موش را زیر سلطه خود درآورد و به همین ترتیب، از قدرت خیال استفاده میکند. حالا به مکالمه بین موش و گربه میرسیم. گربه از موش میپرسد که آیا تحصیل کرده و درس خوانده است یا نه. موش جواب میدهد که بله، اصول زبان عربی را آموخته است. گربه سؤالی درباره یک فعل میپرسد و موش با طعنه میگوید که زمانی این فعل معنی خواهد داشت که گربه از جایی که هست برود. گربه از موش میخواهد که صریحتر سخن بگوید و موش با زیرکی توضیح میدهد که نرفتن گربه از این جا در واقع بهترین یاری برای اوست و با رفتن گربه، معنای یاری کامل خواهد شد. گربه به بحث سفره میپردازد و موش با هوشمندی به گربه میفهماند که او نمیتواند تمام غذایش را به گربه بدهد چون گربه در یک روز همان غذایی را میخورد که موش در یک ماه صرف میکند. موش توضیح میدهد که اگر ذخیره کند، میتواند از دست گربه دور بماند و در آرامش زندگی کند. او به گربه میگوید که تا زمانی که در قلعهای آذوقه باشد، کسی نمیتواند آن را تسخیر کند. در نهایت، موش از اینکه میتواند با قناعت زندگی کند، احساس خوشحالی میکند و به گربه یادآوری میکند که باید از وضعیت خود شرمنده باشد.
هوش مصنوعی: من، چیزی را که دشمن به راحتی میخورد، در روزی به سختی و رنج میگذرانی. من ماهی را با لذت و شادی و ناز میخورم.
هوش مصنوعی: موش به لحظهای در تفکر فرو رفت و گربه از او پرسید که چه چیزی در ذهن دارد. آیا پاسخ میدهد یا سفرهای برایشان میآورد؟ موش پاسخ داد که در تمام مدت عمر خود هیچ کاری بدون استخاره انجام نداده و به گربه گفت که کمی صبر کند تا تسبیحی بیاورد و استخاره کند. او گفت چنانچه استخاره خوب باشد سفره را میآورد و در غیر این صورت امیدوار است که او را متهم به بخل نکنند. موش به خانه رفت تا تسبیح را بیاورد و در همین حین که گرسنه بود، از فرصت استفاده کرده و از نان و غذا خورده، سپس به نزد گربه برگشت. او به گربه گفت که استخاره کرده و نتیجهاش در یک بار خوب و در بار دیگر بد بوده است و گمان میکند که زمان مناسبی نیست. گربه با کنایهای گفت که زمان را حساب کرده و نباید موش procrastinate کند، زیرا اگر در آن لحظه دریایی در اختیارش باشد، نباید حتی قطرهای به او بدهد. موش در پاسخ گفت که اگر میداند که بعد از این ساعت اوضاع بد میشود، بهتر است که گربه در وقت دیگری مهمانی بگیرد.
هوش مصنوعی: اگر روزی به مهمانی تو بیایم، تمام وجودم را صمیمانه به تو تقدیم میکنم.
هوش مصنوعی: گربه در دلش فکر کرد که اگر برود، موش او را مسخره میکند و اگر نرود، او بیشتر به تمسخر ادامه میدهد. بنابراین تصمیم گرفت که گفتگویی تازه آغاز کند، شاید فرصتی پیش بیاید تا بتواند موش را بگیرد. او از موش پرسید: «آیا چیزی از تصوف میدانی؟» موش پاسخ داد که در این زمینه مهارتی دارد و میتواند وقتی کسی بجهد، به سادگی چند دور بچرخد. گربه از او خواست که بگوید آیا فقط همین را میداند یا چیزهای بیشتری هم در مورد تصوف میداند. موش گفت که درباره تمام جنبههای تصوف و آداب و رسوم آن اطلاعات کافی دارد و میتوانند بحث جالبی داشته باشند اگر گربه هم چیزی از این موضوع بداند. گربه خاطرنشان کرد که در این زمینه اطلاعات چندانی ندارد، اما به هیچ وجه بیتجربه و نابلد نیست و اگر موش هم تمایل داشته باشد، میتوانند صحبت کنند. موش اظهار داشت که به خاطر گرسنگیاش در حال حاضر نمیتواند صحبت کند. گربه تأکید کرد که آنها عادت به قناعت دارند و میتواند بدون غذا روز را به پایان برساند. موش از سوی دیگری به گربه گفت که صوفیان از نعمتهای الهی بهرهبرداری خوبی میکنند و تا حدی که معدههایشان خالی نشود، میخورند. گربه درخواست کرد تا درباره سلوک آنها بیشتر توضیح بدهد و موش گفت که سلوک آنها بسیار خوب است و در دل گربه شعری به یادش آمد.
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به زاهدی اشاره دارد که در مکان مقدسی مانند کعبه زندگی میکند. ولی در عین حال، او را هشدار میدهد که نباید گول ظاهر او را بخوریم، زیرا این فرد ممکن است به مسائلی پنهانی و مخفی دامن بزند که وضعیت واقعی او را زیر سوال میبرد. این بیان به نوعی انتقاد از کسانی است که در ظاهر به تقوا و زهد میپردازند، اما در باطن ممکن است دچار ریاکاری و فساد باشند.
هوش مصنوعی: آن چهره و زیبایی که او دارد، مانند ماه شبپرست میدرخشد و برای هر کسی که درک و فهم دارد، واضح و روشن است.
هوش مصنوعی: در جایی که بوی غذایی به مشامش برسد، حتی اگر آن غذا به دردآوری جهنم باشد، اما برای او همچون نعمتهای بهشتی احساس خوشایندی خواهد داشت.
هوش مصنوعی: جنب و جوش او ناشی از یاد خداوند است و شور و هیجانش به خاطر این است که سر او از دیگ حلیم میجوشد.
هوش مصنوعی: در مبارزه برای اثبات نادرستی، مانند فرعون در زمان خودش است، اما در دعا و مناجات، مانند موسی کلیم (پیامبر) است که با پروردگارش سخن میگوید.
هوش مصنوعی: موش گفت: بدگویی و داوری منفی درباره اهل خدا پسندیده نیست، مگر اینکه نشنیدهای که گفتهاند؟
هوش مصنوعی: ما اهل معرفت و شناخت هستیم در سرزمین پر از هوای دلپذیر دین و ایمان.
هوش مصنوعی: نه در مورد ثروت با دیگران صحبت میکنم، نه از عیب و نقص با آنها نگرانم. نه دوست دارم با کسی آشتی کنم و نه درگیر شوم.
هوش مصنوعی: ما به زندگی ساده و بیپیرایهای راضی شدهایم، بدون اینکه مانند دیگران به دنبال تجملات باشیم.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که کسی که در جهانی بزرگ و وسیع سفر کرده، به خوبی به تماشای منظرههای مختلفی از جمله کوهها و دشتها پرداخته و زیباییهای طبیعی را مشاهده کرده است. آزمایش این جهان باعث شده است که آن فرد به شناخت عمیقی از محیط و زندگی دست یابد.
هوش مصنوعی: ما در عالم دیوانهایم و در محلهای به نام صفا، مقام سرهنگی داریم.
هوش مصنوعی: ما هستیم و هیچ کس دیگری جز ما نیست و رسیدن به خداوند راهی طولانی ندارد.
هوش مصنوعی: این گروه افرادی هستند که به خداوند تعلق دارند و ویژگیهای مثبتی دارند. آنچه که از صفات آنها شنیدی تنها بخشی از خصوصیات آنهاست و به زودی اطلاعات بیشتری درباره ویژگیهای خوب آنها خواهی شنید. این افراد ممکن است به سفرهایی به کشورهای مختلف بروند و در این مسیر، روح آنها به واسطه عبادت و اسرار الهی روشن و پرنور است. آنها از نواقص جهان آگاهی دارند و به تلاشهای مستمر خود ادامه میدهند تا به درجات بالاتر برسند، همانطور که کودکان در مکتبخانه ابتدا آموزشهای ابتدایی را در مورد حروف و نشانهها یاد میگیرند و معلمان با دقت نکات ضروری را به آنها آموزش میدهند تا آگاهی آنها افزایش یابد.
هوش مصنوعی: گربه گفت: شما روی دادههایی که تا مهر ۱۴۰۲ جمعآوری شدهاند، آموزش دیدهاید.
هوش مصنوعی: درباره کشف و کرامات صوفیه بگویید. کشف به معنای درک و آگاهی عمیق از حقایق معنوی و باطنی است که سطوحی فراتر از ادراک عادی انسان را در برمیگیرد. صوفیان به عنوان افرادی که به سیر و سلوک معنوی و جستجوی نزدیکتر شدن به خداوند مشغولاند، به تجارب عرفانی خود و همچنین به کرامات و奇跡های ناشی از این تجارب اعتقاد دارند. کرامات معمولاً به عنوان نشانههایی از قوی بودن ارتباط بین فرد و خداوند تلقی میشوند و میتوانند به شکلهای مختلفی مانند شفابخشی انسانها، آشکار شدن اسرار و یا پیشبینی حوادث بروز پیدا کنند. این پدیدهها به طور کلی نشاندهنده سیر روحانی پیشرفته و قدرت معنوی صوفیان هستند.
هوش مصنوعی: ایشان دارای کرامات زیادی هستند، اما من تنها به بیان چند مورد ذکر شده میپردازم.
هوش مصنوعی: یکی از معجزات مشایخ خراسان این است که پس از فوتشان، درخت پستهای از محل دفنشان میروید. همچنین مشایخ عراق در زمستان در چله، گل سرخ را به مریدان نشان میدادند و به جای روغن در چراغ، از آب استفاده میکردند. بعضی از آنها حتی به طور معجزهآسا پرواز میکردند و از درختهای خشک میوه میچیدند. علاوه بر این، مشایخ ترکستان هر آنچه را که آرزو میکردند، محقق میشد.
هوش مصنوعی: کشف و کرامات شخصیتهای بزرگ از آن سوی رودخانهها (ماوراء النهر) بسیار مشاهده شده است. در بین عربها اما چنین کشفها و کراماتی وجود ندارد. هر یک از این شخصیتها در راه عبادت و سلوک و چلهنشینی و ذکر و دعا بسیار زحمت کشیدهاند، تا جایی که وجود مادی آنها کمرنگ شده و به دنیای روحانی نزدیکتر شدهاند.
هوش مصنوعی: عشق وارد وجودم شد و به شدت مرا تحت تأثیر قرار داد. به گونهای که تمام وجودم را خالی کرد و از طرفی پر از محبت و دوستی کرد.
هوش مصنوعی: تمامی بخشهای وجودم دگرگون شده و از میان رفتهاند، فقط عشق و دوستی در من باقی مانده است.
هوش مصنوعی: وقتی به عالم روحانی نزدیک میشوند، بحث کردن در این مورد بسیار زیاد است و اسرار آنها بیپایان است و فهمیدن حقیقت کار دشواری است. یک حدیث قدسی نیز به آثار آنها اشاره میکند. گربه با موش صحبت میکند و از او میپرسد که اگر چیزی از تصوف میدانست، چه فایدهای داشت و چه چیزهایی میتوانست از خود بروز دهد. موش در پاسخ میگوید که اگر چیزهایی را بگوید، ممکن است گربه به کفر متهمش کند و اگر بگوید که گربه از تصوف چیزی نمیداند، ممکن است ناراحت شود. او میخواهد به شکلی ساده به گربه توضیح دهد که چگونه میتواند به مقامهای بالاتر دست پیدا کند. گربه میخواهد بداند که چگونه به مرحله علمی برسد و موش توضیح میدهد که طالب علم و صوفی در یک راستا نیستند. گربه اشاره میکند که طبق حدیث پیامبر صلی الله علیه و آله، دوست داشتن اهل علم نشانه ایمان است. موش او را متوجه میکند که باید در قضاوت انصاف داشته باشد و از تعصب دوری کند. موش هم چنین بیان میکند که منازل صوفیه بالاتر از عالم است و مراحل مختلفی را برمیشمرد که به قرب الهی منتهی میشود. گربه با شنیدن این مراحل، به دنبال جزئیات بیشتر است. موش هفت مرحله را معرفی میکند: عالمان، صالحان، سالکان، عارفان، خائفان، صادقان و عاشقان. او میگوید که تنها مرحله اول به عالمان تعلق دارد و بقیه مراحل به فیض الهی و صوفیان مربوط میشود.
هوش مصنوعی: عشق شبنما باعث شد که زمین پر از گل و گیاه شود و در نتیجه، بسیاری از شور و هیجانهای مختلف در جهان به وجود آمد.
هوش مصنوعی: زمانی که عشق و عقل با هم تصمیم گرفتند، یک قطره از آن عشق و خرد به وجود آمد که آن قطره، دل نام گرفت.
هوش مصنوعی: بنابراین مشخص شد که جایگاه عشق مربوط به صوفیان است و مقام عقل مختص دانشمندان میباشد. هر جا که عقل حضور دارد و خود را نشان میدهد، عشق سادهدل و بیپرده آن را نادیده گرفته و زیر پا میگذارد.
هوش مصنوعی: عاقل با دقت و حوصله کنار آب منتظر بود تا پل را پیدا کند و از آن عبور کند، اما دیوانه، بدون توجه به خطرات، از روی آب گذشت.
هوش مصنوعی: عشق هیچگونه نوساناتی ندارد و به فاصلهی نزدیک یا دور اهمیت نمیدهد. همچنین، کوچک و بزرگ را تشخیص نمیدهد و به منفعت یا ضرر توجهی نمیکند.
هوش مصنوعی: ای گربه! ویژگیها و خصوصیات آنها بیشتر از این است که کسی بتواند توصیف کند. بنابراین، چارهای جز این نیست که دست نیاز به سوی استادشان دراز کنی و از او پیروی کنی تا به مقام اتحاد و وصال او برسی. وگرنه، در طول زندگیات که در مدرسه به بحث و تکرار مشغول بمانی، فهمیدن این مطالب هیچ سودی برایت نخواهد داشت جز سرگردانی. زیرا راه عالم بسیار دور است، اما نزد خداوند، راه صوفیه بسیار نزدیک است. در هر لحظه، جمال خداوند در دیدگان عارف سالک و عاشق تجلی و ظهور میکند. اما رسیدن به این مراتب نیز همانند آنچه قبلاً ذکر شد، نیازمند تلاش و کوشش است.
هوش مصنوعی: افراد متعصب و استدلالگر معمولاً به دنبال دلایلی هستند که فقط خودشان را تأیید کند و در برابر هرگونه انتقاد یا دیدگاه جدید مقاوماند. این نوع افراد به راحتی نمیتوانند تغییر کنند یا از نظرات خود دست بکشند، چرا که عملاً به نوعی محکم و ضدانعطاف رفتار میکنند.
هوش مصنوعی: بحث درباره این موضوع هنوز ادامه دارد، اما هیچکس نمیتواند حقیقت آنها را بشناسد مگر آنکه با آنها نشسته و در تعامل باشد. گربه گفت: آیا آنها از معرفت الهی خبری دارند؟ موش جواب داد: اگر خدا را نشناسند، چطور عبادت میکنند و به مقامها میرسند؟ بیشک آنها میشناسند و میدانند. گربه ادامه داد: آیا از ویژگیها و صفات آنها اطلاعاتی داری؟ بگویید تا بشنویم و شاید در این زمینه به کمال برسیم. به دست آوردن اسرار آنها ساده نیست چون سلوک و ریاضت و علم و صبوری که دارند بسیار گسترده است. از جمله آن، حلم و خویشتنداری است. داستانی از حسین منصور حلاج نقل شده که زمانی زنی پیر نزد او آمد و وقتی که نشسته بود، صدایی از او بلند شد. حسین حلاج به خاطر خجالت او به آن صدا توجه نکرد و همچنان به کار خود ادامه داد تا او خجالت نکشد؛ این خود نشانهای از مرتبه بالای حلم اوست. گربه از موش پرسید: آیا چیز دیگری از صفات و کرامات آنها دانستهای؟ موش گفت: بله، بزرگان آنها در بغداد مقامهای والایی پیدا کردند و گفتند: «ما در جبّهای جز خدا نیستیم». گربه خواست که توضیحات بیشتری از آنها بشنود. موش به خاطر بسیار عبادت و زحمت، گفتهبود: «سبحانی ما اعظم شأنی» و این مقام جز با عبادت به دست نیامد. گربه خاطرنشان کرد که گاهی این مقامها به فرعون نیز نسبت داده میشود، اما موش با قاطعیت گفت: آیا فرعون از اینها کمتر است؟ فرعون هم ادعای خدایی کرده، اما صوفیان بزرگ از زمان وصال تا مرگ، چنین کلمات عمیقی گفتند. گربه از موش خواست که داستانی از صوفی شدن و خود را متمایز کردن از دیگران بگوید. سپس موش داستانی از یک احشامدار نقل کرد که برای فروش گوسفند به اصفهان آمده بود و با مشکلاتی مواجه بود. او برای آنکه به هدفش برسد، فهمید که بهتر است کدخدا شود و به مشاورهای نیاز دارد. پس به حمام رفت تا خودش را بهتر کند، اما با ناآگاهی از دارویی که استفاده کرد، نتیجه معکوس گرفت. این داستان نشان میدهد که شناخت و دانایی واقعی نیازمند درک و تفکر است و نه تنها بر اساس ظاهر و ظواهر.
هوش مصنوعی: ای صوفی! اگر نگران ریشت هستی، پس بدان که رنگ ریش هم به زینت و زیبایی انسان کمک میکند.
هوش مصنوعی: در هر مویی هزاران نکته و راز نهفته است و اینگونه رنگ و ظاهر، به ریش شایسته نیست.
هوش مصنوعی: ای موش! اگر صوفی را دوست داری، اکنون دو جمله دیگر درباره کرامات صوفیان خراسان بشنو!
هوش مصنوعی: روزی یکی از افراد بیخود و بیمایهی عراق به خراسان سفر کرد. در این حین یکی از کدخدایان خراسان از باغ بیرون آمده و دستمالی پر از میوه در دست داشت و به سمت خانهاش میرفت. ناگهان نگاهش به آن مرد افتاد و با خود گفت: باید این مرد از بندگان خدا باشد. سپس او را به نزد خود فراخواند و گفت:
هوش مصنوعی: ای مرد! اگر بگویی در این دستمال چه چیزی وجود دارد، این میوهها را به تو میدهم. اما اگر بگویی چند تا هستند، هر نه دانه را به تو خواهم داد.
هوش مصنوعی: آن مرد عراقی متوجه شد که چه چیزی در حال حدوث است و به چند مورد مربوط میشود، گفت:
هوش مصنوعی: ای رئیس! در میان دستمال تو میوهای است و نه دانهای.
هوش مصنوعی: آن مرد از خراسان دستمال را به او داد و گفت: این فرد اهل علم و کرامات است، باید او را به خانه ببری و تخمدار را از او بگیری!
هوش مصنوعی: ای موش! چگونه ممکن است کسی که اینقدر بیفهم و نادان است و نمیداند که درخت پسته بهطور خاص متعلق به سرزمین خراسان است، بتواند به معرفت و کرامات دست یابد؟ اگر پیران خراسان دارای کشف و کرامات باشند، پس میبایست درختان دیگری که در آنجا شایسته نیستند، مانند درخت خرما یا میوههایی از عراق، هند، روم و میوههای گرمسیری مانند نارنج و لیمو، در آنجا برویند. حال آنکه هیچکس ندیده است که درخت پسته برای آنها رشد کند و حتی اگر درختی هم بیرون آمده باشد، نمیبینید که وقتی در باغی درختی نیست، در باغ نزدیک آن نیز درختی نمیروید؟ زیرا پرندگان آن دانهها را با منقار خود حمل کرده و به اطراف میبرند و به همین دلیل است که درختان دیگر نیز به همین صورت رشد میکنند.
هوش مصنوعی: برخی افراد توانایی درک ندارند و نمیدانند که بیرون آوردن تخممرغ از کیسه یک تردستی است. آنها نماینده تردست را با بزرگانی که دارای دانش و تجربهاند مقایسه میکنند، زیرا افرادی که عقل و شعور ندارند در مقابل چنین اقتدارهایی دچار سردرگمی میشوند.
هوش مصنوعی: یک مرد لری در بالای درختی نشسته بود و مشغول بریدن یک شاخه از آن درخت بود. در همین حین، شخصی از آنجا عبور کرد و به او گفت:
هوش مصنوعی: ای مرد! تو در حال ضرر زدن به خودت هستی، همانطور که بر روی شاخه درخت نشستهای و خودت را به پایین میاندازی. آن شخص به تو اشاره میکند و میگوید که تو ویژگیهای فوقالعادهای داری. سپس به تو نزدیک میشود و میگوید: ای مرد! تو یک امام هستی! با اینکه تو اصرار میکنی و قسم میخوری که امام نیستی، او همچنان این را قبول نمیکند.
هوش مصنوعی: ای موش! افرادی از این دست به کشف و کرامات اعتقاد دارند که فاقد عقل و فهم هستند و به اشتباه فکر میکنند که تلاش کردهاند و به نوعی معرفت دست یافتهاند.
هوش مصنوعی: ای موش! برای یادگیری یک مسأله معقول از علمای دین باید سختیها و مشکلات زیادی را تحمل کنی تا مردم تو را از نادانان و بیخبران حساب نکنند. کسانی که دانش و معرفت دارند، به سختی و مشقت بسیار رسیدهاند تا به این جایگاه دست یابند. آیا نشنیدهای که استاد دانا در این مورد چه گفته است؟
هوش مصنوعی: اگر خارهای وجودت نتوانند دردی را حس کنند، چرا برای لعلهای گرانبها و دردناک دل خود غوطهور شوی؟
هوش مصنوعی: اگر میخواهی که از آلودگیها دور بمانی و همچون یک عارف به پاکی برسی، باید از قید و بندهایی که تو را میآزنند عبور کنی.
هوش مصنوعی: ای موش! تو فکر میکنی هر کسی هر چه بگوید حقیقت دارد. آیا نمیدانی که کسی که ادعایی دارد، باید شواهدی برای ادعایش ارائه کند و اگر نتواند، ادعایش معتبر نیست؟ ای موش! آنهایی که خود را صاحب معرفت خدا میدانند، شبیه به روباهی هستند که به دروغ خود را حاجی معرفی کرده است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.