گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
شیخ بهایی

افلاطون گفت: پادشاه چونان نهر است و امیرانش چون جویباران. اگر آب نهر گوارا بود، آب جویباران نیز گواراست و اگر آب نهر شور بود، آب جویباران نیز شور بود.

نیز گفت: شاه را شایسته نیست که پیش از آن که هیبت وی در دل یارانش جای کند، خواهان محبت ایشان بود، چه پس از جای کردن هیبت او، با کمترین مؤونتی محبت ایشان را بدست آرد. اما اگر پیش از آن، محبت ایشان خواهد، نه بر او گرد شوند و نه تواند ایشان را ضبط کند.

بهرام گور گفت: هیچ چیزشاهان را زیانمندتر از این نبود که از کسی خبر پرسند که صدیق نبود.

حکیمی گفت: سفر را هفت عیب است: این که آدمی از مألوف خویش دور شود و قرین کسی گردد که همسان او نیست.

نیز مخاطره ی اموال و مخالفت عادت آدمی در خوردن و خفتن. نیز سختی سرما و گرما و تحمل مکاری و ملاح و این که هر روز برای منزل تازه ای باید کوشید.

ابن مقنع را پرسیدند: بلاغت چیست؟ گفت: ایجاز در سخن بی آن که از بسیاریش ناتوانی بود و سخن بدرازا کشیدن بی آن که به بیهوده گوئی انجامد.

بار دیگر هم او را از بلاغت پرسیدند: گفت: سخن گفتنی است که اگرش جاهل شنود، پندارد شبیه آن را نیکو گوید.

از سخنان حکیمان: آرزوها، رویاهای ناخفتگان است. یاس تلخ است. مرگ بر آرزوها همی خندد. دست خشک ترین کسان به مال، دست و دلبازترین کسان به عرض خویش است.

معاویه عدی بن حاتم را پرسید: قبیله ی طی را چه مانع شد که چون ترا دیگر ندارد. گفت همان که عرب را از داشتن مشابه تو مانع شود.

یکی از مشایخ عرب را گذر به قبیله ای افتاد. زنی خوش قامت را دید که روبنده ای زیبا بر خود داشت. پیر گفت: در دلم جای گرفت و پرسیدش: ای فلان، اگر ترا شوئی است، خداوندت بر او برکت دهد.

گفت: ترا خیال خواستگاری است؟ گفتم: بلی. گفت: پاره ای از موی سرم سپید گشته است، آن را پذیری؟ پیر گفت: این را که شنیدم عنان بگرداندم تا باز گردم.

زن گفت: درنگ کن تا ترا چیزی گویم. گفتم: برگوی. گفت: من هنوز بیست ساله نگشته ام. آنچه ترا گفتم از آن بود تا دانی که آنچه تو در من ناخوش میداری، من نیز در تو ناخوش می دارم، و سپس بازگشت.

حکیمی گفت: آنقدر سکوت پیشه کن تا سخن گفتنت لازم آید. حسن جوار نه آن است که از آزار همسایه خودداری کنی، بل آن است که آزار او را بردباری ورزی. کسی که مال خویش عزیز دارد، جان خویش خوار داشته.

یکی از چاکران کسری همی خواست طعامی را نزد وی نهد. قطره ای از آن طعام بر دست کسری ریخت و وی ابرو در هم کشید.

مرد دانست که به قتل خواهد رسید. از آن رو تمام آن طعام را بر سفره ریخت. کسری گفت: با آن که دانستی ریختن آن یک قطره خطا بود، این کار زچه رو کردی؟

گفت: پادشاها شرمم آمد که ملک خدمتکاری را که عمری در خدمت وی بوده، به سبب چکیدن یک قطره طعام جزا دهد.

خواستم گناه خویش بزرگ گردانم تا پادشاه را در قتلم عذری بود، کسری گفت: بخشودمت و فرمود وی را جایزه دادند.

مردی را که مستوجب مرگ بود، بنزد پادشاهی بیاوردند. زمانی که مقابل وی برسید، گفت: ترا سوگند بدان کس که فردا خوارتر از امروز من در مقابلش بایستی و وی فردا بر عقاب تو تواناتر از امروز تو بر من است، که در کار من چون کسی نظر کنی که سلامت من بنزدش به از بیماریم بود و برائتم نیک تر از ابتلایم. شاه وی را عفو کرد و آزاد بگذاشت.

شعبی گفت: نزد شریح (قاضی) بودم که زنی بیامد، از شوی خویش شکوه همی کرد و سخت می گریست گفتم: خداوند کارت اصلاح بدارد، این زن را ستمدیده پندارم.

شریح گفت: از کجا دانستی؟ گفتم: مگر سوز گریه اش نبینی؟ گفت: نفریبدت، چه برادران یوسف(ع) نیز شب گریان به نزد پدر باز آمدند.

یکی از شعرا یکی از امیران خراسان را هجو بگفت. امیر به طلب وی فرستاد. مرد بگریخت و سپس مادرش با نامه ای نزد آن امیر شفاعتش کرد.

زمانی که شاعر به نزد امیر آمد، وی پرسید: مرا با چه روئی همی بینی؟ گفت: با همان روی که به لقای خداوند روم و گناهانم در پیشگاه او بیش از گناهم نسبت به تست. امیر گفت: راست بگفتی، و ویرا انعام داد.

امین که محاصره گشته بود، سپاهیانش نیز آشوب همی کردند و مخارج خویش همی خواستند. تا روزی وی بانگ محاصره کنندگانش را از خارج شهر همی شنید و بانگ آشوبگران را از داخل.

گفت: خداوند هر دو جماعت را بکشد. گروهیشان خونم را همی خواهند و گروهی مالم را. یکی از خواص گفت: امیر در سختی و آسانی یکسان ظریف الطبع است.

قاضئی گفت: زمانی که حضمی بنزدت آید که یک چشمش را بدر آورده باشند، بسودش حکم مران تا حضم وی نیز آید. بسا که هر دو چشمان او را بدر آورده باشند.

از سخنان افلاطون: زمانی که دشمن تو در اختیارت قرار گرفت، دیگر از جمله ی دشمنانت خارج گشته و جزء اطرافیانت درآمده است.

حکیمی گفت: با کسی که امور را تجربت کرده است، مشاوره مکن. آن رای که بهر اوگران تمام گشته، رایگان در اختیارت نهد.

افلاطون گفت: برحذر از آن باش که کسی را به ظاهر خود از کاری که بباطن کنی، قانع سازی، از جان خویش در این امر، شرم کن.

نیز گفت: اگر خواهی بدانی سپاسگزاری آدمئی در افزایش نعمت چون است، بنگر هنگام منقصت چگونه بردباری کند.

ارسطو گفت: همچنانکه خواهانی کامیاب را لذت کامروائی است، خواهان ناکام را نیز لذت یأس است. پرسیدندش: کدام چیز را آدمی شاید که ذخیره کند؟ گفت: آن چیز که اگر کشتیش غرق شود، با آن در دریا شناگری کند.

حکیمی را پرسیدند: دوست چیست؟ گفت یکی از نام های عنقاست و اسمی بی معنی بر حیوانی ناموجود است.

ابوالعیناء را هنگامی که از پیری فرتوت گشته بود، پرسیدند: چگونه ای؟ گفت: با بیمارئی همراهم که مردمانش تمنی کنند یعنی پیری.

حکیمی گفت: زاری تو بر مصیبت برادرت زیباتر از بردباری تو بر آن است. اما بردباری تو بر مصیبت خویش زیباتر از زاری تو است.

ابوعبیده گفت: جمعی را که بر حجاج خروج کرده بودند، بنزدش آوردند. فرمان داد ایشان را بکشند. یکی از ایشان مانده بود که نماز را اقامه گفتند.

حجاج قتیبه بن مسلم را گفت: وی را نگاه دار و فردا بیاور. قتیبه گفت: من بیرون شدم و آن مرد را با خود بردم. در اواسط راه مرا گفت: آیا کاری خیر کنی؟ گفتم: کدام کار؟

گفت: ودایعی از مردمان نزد من است. و دوست تو مرا ناگزیر خواهد کشت. آیا توانی رهایم کنی تا با نزدیکانم وداع کنم و ودایع مردم بدیشان سپارم و درباره ی دیون خویش وصیت کنم، خداوند را کفیل گیرم که بازگردم.

قتیبه گفت: من از سخنان او بشگفت آمدم و بدو بخندیدم. وی دوباره گفت: ای فلان، بخدا سوگند که باز خواهم گشت. و همواره اصرار همی کردم تا گفتمش: برو. زمانی که از چشم بیفتاد، بخود آمدم و گفتم: با خویشتن چه کردم؟

پس از آن نزدیکانم بیامدند و شبی دیر را با یکدیگر بگذراندیم. تا آن که صبح شد و شنیدیم که کسی در می زند. بیرون رفتم، همان مرد بود.

گفتمش بازگشتی؟ گفت: خدای را کفیل خویش کرده بودم، چگونه بازنمی گشتم؟ براهش انداختم. زمانی که حجاج را چشم بر من افتاد گفت: اسیر کجاست؟ گفتمش: خداوند امیر را به صلاح دارد، بر در است.

وی را حاضر بکردم و قصه به حجاج گفتم. حجاج چند بار بدو نگریست و سرانجام گفت: وی را بتو بخشیدم. با یکدیگر از نزد وی بدر شدیم و من بدو گفتم: هر جا خواهی رو.

مرد سر به آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا ترا سپاس. و مرا نگفت که نیک کردم یا بد. من بخود گفتم: بخدا دیوانه است.

روز بعد اما بیامد و بگفت: ای فلان، خداوند در قبال کاری که با من کردی، نیک جزایت دهد. بخدا آنچه دی از من دیدی نمیخواستم، اما ناخوش می داشتم که در حمد خداوند دیگری را نیز شریک قرار دهم.

در کتاب جواهر، ابوعبیده گفت: علی بن ابیطالب(ع) را گفتارهائی است که دیگر بلیغان را به آرزوی گفتنشان نیز دست نرسد. از آن گفتار، سه اندر مناجات است و سه در علم و سه در ادب.

اما آن سه که در مناجات است: خداوندا، مرا همین عزت بس که توام خدائی و مرا همین افتخار بس که ترا بنده ام. خداوندا، آنگونه که دوست دارم تو مرائی پس آنگونه که دوست داری موفقم بدار.

و آن سه که در علم است: آدمی زیر زبان خویش پنهان است. کسی که قدر خویش شناسد، از دست نشود. سخن گوئید، شناخته آیید.

و آن سه که در ادب است: به هر کس خواهی انعام کن، سر و روی شوی، از هر کس که خواهی مستغنی شو، همتایش گردی. و به هر کس خواهی نیازمند گرد، اسیرش شوی.

حکیمی را گفتند: نعمت چیست؟ گفت: نعمت در هشت چیز است: بی نیازی، امنیت، صحت، جوانی، حسن خلق، عزت، برادران و زنی صالح.

حکیمی را پرسیدند: آن چیست که اگر تکرار شود نیز، ملولی نیارد؟ گفت: هشت چیز است: نان گندم، گوشت گوسفند، آب خنک، جامه ی نرم، رختخواب ملایم، بوی خوش، دیدن محبوب و سخن با برادران صدیق.

از سخنان حکیمان: دانش، اهل خود را فرا برد اگر اهل دانش فرابرندش. بخل ورزیدن نسبت به علم در قبال نااهل، ایفای حق علم است. خط نیکو، به حقیقت وضوح می بخشد.

قلم درختی است که ثمرش معانی است، و اندیشه دریائی است که مرواریدش حکمت است. قلم زبان دست است و خودبینی آفت مغز.

نادان دشمن خویش است، چگونه تواند که دوست دیگری بود. واجبات بنده را بیاد پروردگارش همی اندازد. مال نهادنی سه چشمه ی اندوه است.

سپاسگزاری نعمت بگذشته مقتضی نعمتهای آتی است. آن کسان را که توانائی عقوبت است، به عفو اولایند.

امیری گفت: دو دعاست که یکی را بهمان اندازه خواهم که از دیگری بیمناکم: دعای ستمدیده یاوران خویش را و دعای ضعیف ستمگران خود را.

حکیمی گفت: دو کس در عذاب همسان اند: توانگری که دنیا را بدست آورده و به آن مشغول و به سبب آن پریشان خاطر و مغموم است.

و دیگری تهیدستی که دنیا از او ببریده و وی بر آن حسرت خورد و بدان راه نبرد. آغاز خشم جنون است و پایانش پشیمانی.

خداوند تعالی فرصت دهد اما مهمل ننهد. خطا در سخن چون آبله در روی بود. زبان کوچک حجمی عظیم جرم است. آتش از طلا نکاهد.

حکیمی کسی را شنید که سخن می گفت و خطا می کرد. گفت: درباره ی سخن تو گفته اند که سکوت به از سخن گفتن.

مردی حکیمی را گفت: فلان، درباره ی تو چنین و چنان گفت. حکیم گفت: آنچرا او از گفتن نزد من شرمسار بود، تو نزد من بگفتی.

یکی از خلفاء، بیکی از کارگزارانش نوشت: از این که گناهکاری را به جزائی بیش از آنکه مستوجب آن است، ترسانی، بپرهیز، چه اگر آن کنی گناه ورزیده باشی و اگر نکنی دروغ گفته باشی.

افلاطون گفت: نشانه ی ضعف انسان این که گاه خیر از جائی نصیبش شود که به حسابش نیاورده باشد و شر از جانبی که انتظارش را نداشته باشد.

نیز گفت: پروای سرعت عمل مکن بل طالب درستی کار باش. چه مردمان نپرسند که در چه مدتی به پایان رسیده است.

اما به درستی و دقتی که در کار رفته است بنگرند. اگر وعده ای که داده ای به انجام رسانی، دو فضیلت را بدست آورده ای: بخشش و راستگوئی.

ابن مقفع و خلیل دوست همی داشتند که یکدیگر را بینند. قضا را در مکه بهم برخوردند. سه روز با یکدیگر شدند وسخن همی گفتند.

زمانی که جدا گشتند، ابن مقفع را پرسیدند: خلیل را چگونه دیدی؟ گفت: مردی است که خردش بیش از دانش اوست.

خلیل را پرسیدند: ابن مقفع را چگونه یافتی؟ گفت: مردی است که دانشش بیش از خرد اوست. مورخان گفته اند: که این دو درباره ی یکدیگر نیک گفته بودند.

خلیل در حالی بمرد که زاهدترین مردمان دنیا بود و ابن مقفع به کارهائی پرداخت که بدآنها نیازی نداشت تا سرانجام منصور به بدترین وضعی وی را بکشت.

دیبا نتوان یافت از این پشم که رشتیم

خرما نتوان خورد از این خاک که کشتیم

گر خواجه شفاعت نکند روز قیامت

شاید که زمشاطه نرنجیم که زشتیم

بزرگی گفت: زمانی که سودا با دل شود، اعضا آرام گیرد. مصنف گوید: منظور آن است که اعضا از اعمال و وظایف بدنی آرام گیرد و نه تنها آن ها را ثقیل نداند و بدان راغب بود بل از آن ها لذت برد.

از سخنان سقراط: آن کس که بر رنج علم آموزی بردباری نکند، بر بدبختی نادانی ناگزیر از صبر است.

گزیده ای از سخنان بزرگان: کسی که با عذرخواهی بر تو خضوع کند، وی را از سرزنش بربخش. کسی که از بالا دست تر خویش ترسد، فرودستان از او ترسند.

از کسی که پند نپذیرفت، پندگیر. کسی که بی چیزی خشمناک شود، بی چیزی شادمان شود. کسی که ببخشد، سروری یابد.

در خانه ای که زین العابدین علی بن الحسن(ع) در آن به نماز بود، آتش اندر افتاد. دیگران بانگ کردند که ای پسر رسول خدا، آتش، آتش.

وی اما سر از سجده برنداشت تا آتش خاموش شد. یکی از نزدیکان وی را گفت: چه چیز ترا از این آتش غافل داشت؟ فرمود: آتش آخرت.

وی هرگاه نیازمندی بسراغش می آمد، همی گفت: خوش آمد آن کس که توشه ی آخرت من حمل همی کند.

وی شبانگاهان انبان نان بر پشت همی گرفت و به خانه ی تهیدستان مدینه همی رفت و بدیشان صدقه می داد و می گفت: صدقه ی پنهانی، خشم خداوند را خاموش همی سازد.

و زمانی که وفات یافت و غسلش بدادند، آثار حمل انبان را بر پشت خویش داشت. وی هر شبانروزی هزار رکعت نماز همی خواند و هنگامی که صبح می شد، مدهوش همی افتاد، و از لاغری باد چونان سنبله ای وی را همی جنبانید.