گنجور

 
شیخ بهایی

چنین دارم از پیر داننده یاد

که شوریده ای رو به صحرا نهاد

پدر در فراقش نخورد و نخفت

پسر را ملامت بکردند، گفت:

از آن گه که یارم کس خویش خواند

دگر با کسم آشنائی نماند

به حقش که تا حق جمالم نمود

دگر هر چه دیدم خیالم نمود

نشد گم که رو از خلایق بتافت

که گم کرده ی خویش را بازیافت

پراکندگانند زیر فلک

که هم در توان خواندشان هم ملک

قوی بازوانند کوتاه دست

خردمند شیدا و هشیار مست

نه سودای خودشان نه پروای کس

نه در گنج توحیدشان جای کس

برآشفته عقل و پراکنده هوش

ز قول نصیحت گر آنده گوش

تهیدست مردان پرحوصله

بیابان نوردان بی قافله

به دریا نخواهد شدن بط غریق

سمندر چه داند عذاب حریق

عزیزان پوشیده از چشم خلق

ز زنارداران پوشیده دلق

به خود سرفرو برده همچون صدف

نه مانند دریا برآورده کف

گرت عقل یار است از اینان رمی

که دیوانه در صورت آدمی

نه مردم همین استخوانند و پوست

نه هر صورتی جان و معنی در اوست

نه سلطان خریدار هر بنده ای است

نه در زیر هر ژنده ای زنده ای است

اگر ژاله هر قطره ای در شدی

چو خر مهره بازار از او پر شدی

قضا را من و پیری از فاریاب

رسیدیم در خاک مغرب به آب

مرا یک درم بود و برداشتند

به کشتی و درویش بگذاشتند

سیاهان براندند کشتی چو دود

که آن ناخدا، ناخدا ترس بود

مرا گریه آمد زتیمار جفت

بر آن گریه قهقه بخندید و گفت:

مخور غم برای من ای پر خرد

مرا آن کس آرد که کشتی برد

بگسترد سجاده بر روی آب

خیال است پنداشتم یا به خواب

ز مدهوشیم دیده آن شب نخفت

نظر بامدادان به من کرد و گفت

عجب مانده ی ای یار فرخنده زای

ترا کشتی آورد، ما را خدای

چرا اهل معنی بدین نگروند

که ابدال در آب و آتش روند

نه طفلی کز آتش ندارد خبر

نگهداردش مار مهرور

پس آنان که در وجد مستغرق اند

شب و روز در عین حفظ حق اند

نگه دارد از تاب آتش خلیل

چو تابوت موسی زغرقاب نیل

چو کودک به دست شناور در است

نترسد اگر دجله پهناور است

تو بر روی دریا قدم چون زنی

چو مردان، که بر خشک تر دامنی

مگر دیده باشی که در باغ وراغ

بتابد به شب کرمکی چون چراغ

یکی گفتش ای کرمک شب فروز

چه بودت که پیدا نباشی به روز

ببین کآشتی کرمک خاکزاد

جواب از سر روشنائی چه داد

که من روز و شب جز به صحرانیم

ولی پیش خورشید پیدا نیم

قدم پیش نه کز ملک بگذری

که گر بازمانی، زدد کمتری

رتیمه و رتمه نخی است که به انگشت بندند تا چیزی را به خاطر داشته باشند. مؤلف گوید: این معنی سخن یکی از شعرای ایران را به خاطر همی آورد. خدایش خیر دهاد چه نیک سروده است:

نگردد تا فراموش آنچه گفتی دردمندان را

بر انگشت تو میخواهم که بندم رشته ی جان را

شیخ نجم الدین را در قبال پرسشی که از او شد، نیک پاسخ داد: او را پرسیده بودند که زمانی که گوئیم: «اللهم صل علی محمد کما صلیت علی ابراهیم و آل ابراهیم » با وجودی که رتبه ی پیامبر ما(ص) از رتبه ابراهیم (ع) بالاتر است، آیا تشبیه صحیح است یا نه؟

شیخ نجم الدین پاسخ گفته است: منظور آن نیست که ایشان به درجه ی ابراهیم و آل وی رسند و از خط ایشان بهرمند شوند.

کسانی که معانی کلام را نمی شناسند، چنین پنداشته اند، اما مراد آن است که این رغبت بیان شود که خداوند بزرگداشت و اجلال در خور ایشان را عملی کند چنان که با ابراهیم و آل وی نیز به استحقاق ایشان عمل فرموده است.

خواهش در این جا آن است که ذات پروردگار آن را که در خور پیامبر است برگزیند هر چند که از آنچه در خور ابراهیم بوده است فزونتر بود.

در سخن نظایر این گونه تشبیه بسیار آمده است. چنان که کسی به دیگری که یکی از بندگانش را پوشانده یا انعام دیگر کرده است، گوید: با این یکی نیز چنان کن که با آن دیگری کردی. هر چند اولی را فضلی بر دیگری نبود و آخری استحقاق بیشتری را واجد نیز بود.

به فتراک پاکان درآویز چنگ

که عارف ندارد ز دریوزه ننگ

برو خوشه چین باش سعدی صفت

که گردآوری خرمن معرفت

دلم به کوی تو دامن کشان رود ترسم

که سوی خانه گریبان چاک چاک برد.

امی کسی است که نوشتن نداند. واژه بمنسوب واژه ی امت عرب بود که به ندانستن خط و کتاب معروف بوده اند. و وصف امی پیامبر(ص) یا از این حیث است یا از حیث نسبت وی به ام القری(مکه) است.

چه مردمان آنجا نیز چنان معروف بوده اند. همچنین ممکن است امی منسوب به ام به معنی مادر بود. یعنی وی همچنان بوده است که از مادر زاده شده یعنی نوشتن نیاموخته است. بدین ترتیب، زمانی که گوئیم پیامبر ما امی است، یکی از این سه وجه منظور است.

بدان همچنان که اکسیر در سبد پیرزنان یافت نمی شود، بل در گنجینه ی پادشاهان بزرگ یافت همی آید. اکسیر سعادت ابدی نیز نزد این و آن نیست و جز در گنجینه های الهی نیست.

و گنجینه های حق جلا و علا که در آسمان هاست، جواهر مجرد روحانی است و در روی زمین دل انبیاء و اولیاء. و آن کس که این اکسیر از جز اینان خواهد، راه گم کند و از راه راست لغزد.

و عاقبت کارشان ریا و ساختگی است و نیز افلاس و ساختگی بودنش زود مکشوف شود و حقیقت حالش نموده شود.

حق آن است که ایشان را با این گفته ی خداوند مخاطب قرار دهند که «فکشفنا عنک غطأک فبصرک الیوم جدید» از کمال مهربانی و رحمت خداوندی نسبت به بندگان است که یکصد و بیست و چهار هزار نبی پی در پی بفرستاده است که نسخه ای از این اکسیر آدمیان را آموزاند و ایشان را راه وصول بدین امر جلیل نمایاند.

خود این ارسال را چنین ممدوح داشته است. «هوالذی بعث فی الامیین رسولا» منهم، یتلوا علیهم آیاته و یزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحکمه و ان کانوا من قبل لفی ضلال مبین ».

که مراد از تزکیه - خداوند بهتر داند - پاکیزه ساختن ایشان و دور کردنشان از صفات درندگان و حیوانات و مراد از تعلیم، آراستن ایشان به صفات فرشتگاه مقرب و فی الجمله مجرد ساختن ایشان از صفات ناپسند و آرایششان به کمالات است و از همه مراد آن که دل و تن آدمی به سوی خداوند متوجه شود و از جز او منصرف گردد.

از سخنان بزرگان: شکرگزار را نعمت افزوده شود و کافر نعمت را مردودی حاصل آید. خردمندترین مردم، عذرخواه ترین ایشان است.

زین العابدین (ع) را پرسیدند که کدامین عمل از دیگرکارها افضل است؟ گفت: این که به قوت خرسند باشی، سکوت پیشه کنی و بر رنج بردبار باشی و بر خطا نادم.

نیز از سخنان اوست که: کسی که سکوت پیشه کند، در چشم ها هیبت گیرد و مردمان به وی حسن ظن برند.

گفتی خبر دوست شنیدی چه شدت حال

این ها زکسی پرس که از خود خبری داشت

آن را که رسد ناوک دل دوز تو بر چشم

ناکس بودار چشم دگر پیش ندارد

بود نور خرد در ذات انور

بسان چشم سر در چشمه ی خور

اگر خواهی که بینی چشمه ی خور

ترا حاجت فتد با چشم دیگر

چه چشم سر ندارد طاقت و تاب

توان خورشید تابان دید از آب

چو از وی روشنی کمتر نماید

ترا ادراک آن دم می فزاید

چو مبصر از بصر نزدیک گردد

بصر ز ادراک او تاریک گردد

ندارد ممکن از واجب نمونه

چگونه داندش آخر، چگونه

دنیا خواهان سه چیز است: بی نیازی، عزت و راحت. کسی که به دنیا پرهیز پیشه کند، عزت یابد، کسی که قناعت ورزد مستغنی شود و کسی که کم کوشد، راحت آرد.

کلینی از ابان بن تغلب نقل کرده است که: از ابی عبدالله(ع) درخواستم که مرا از حق مؤمن خبر ده. فرمود بگذارش و تکرارمکن. گفتم: فدایت شوم و باز همان سؤال را تکرار کردم.

فرمود: این که نیم مالت را به وی دهی. سپس مرا نگریست و حال مرا دریافت و فرمود: ای ابان مگر نمیدانی که خدای عزوجل ایثارکنندگان بر نفس خویش را ذکر فرموده است؟ گفتم: بلی فدایت شوم.

فرمود: زمانی که حال خود با مؤمن تقسیم کردی. هنوز ایثار نکرده ای چه در آن صورت یکسان اید. زمانی ایثار کنی که از نصف دیگر نیز چیزی به وی بخشی.

سید شریف ضمن نقل اختلاف نظر راجع به واژه ی الله و اشتقاق آن گوید: چنان که عقلا در قبال ذات حق تعالی و صفاتش به سبب احتجابش به انوار عظمت حیران اند، در واژه ی الله نیز متحیراند.

گوئی بر این کلمه نیز اشعه ای از انوار خدائی تابش یافته است که چشم بینندگان را خیره می دارد. اختلاف شده است که این کلمه سریانی است یا عربی، اسم است یا صفت مشتق و اگر مشتق است، اصلش چیست. و این که اگر غیر مشتق است، علم است یا غیر علم.

در کافی، باب دعائم کفر از علی بن حسین(ع) نقل شده است که فرمود: منافق کسی است که نهی کند و نپذیرد، بدانچه نکند امر دهد.

تا آن جا که فرمود: شب کند و با سیری تمام همش شام است. صبح برخیزد و تمام همش خواب بعد بود و شب زنده داری نکند.

در همان کتاب از ابوعبدالله(ع) نقل است که، رسول خدا(ص) فرمود: زیادتی خشوع تن بر آنچه در قلب است، نزد ما نفاق نامیده می شود. این حدیث، آخرین حدیث باب موصوف است.

ابراهیم بن ادهم به طواف بود. جوانی زیباروی و موی برندمیده را دید و لختی به وی نگریست و سپس رو از او گرداند و در بین مردمان شد.

زمانی که به خلوت آمد، کسی بر او خرده گرفت که: پیش از این ندیده بودیم که به موی برندمیده ای بنگری؟ گفت: وی فرزند من است، به خراسان کودک که بود، ترکش کردم.

زمانی که بزرگ شده، در جستجوی من از آن سامان بیرون شد. از آن ترسیدم که وی مرا از خداوند به خود مشغول دارد و نیز برحذر شدم مبادا مرا بشناسد و به من انس گیرد. و سپس سرود:

در هوای تو مردمان را یکسره ترک بگفتم، و فرزندان خویش برای دیدن تو یتیم بکردم. اگر در ره عشق مرا قطعه قطعه کنند، دل هرگز مشتاق غیر تو نخواهد شد.

راضی به غم جدائیم خواهی ساخت

بیگانه ز آشنائیم خواهی ساخت

جور تو زیاده از حد صبر من است

مشهور به بیوفائیم خواهی ساخت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode