گنجور

 
شیخ بهایی

بسم الله الرحمن الرحیم

سرور پیامبران و شریف ترین پیشینیان و مردمان بازپسین که درود خداوند بر او و تبار وی باد، فرمود، آن گاه که دل مومن از خوف خداوندی به لرزه درآید، چونان که برگ از درخت فرو ریزد، گناهان وی نیز ریخته آید.

نیز از پیامبر(ص) روایت است که: تا زمانی که مومن بلا را نعمت و آسایش را محنت نداند، مومن محسوب نیاید، چه بلای دنیا نعمت آخرت و آسایش دنیا محنت آخرت است.

نیز از اوست که برترین درودها و کامل ترین تحیت ها براو باد، زمان که مصیبتی بر جسم یا مال یا اولاد یکی از بندگانم فرو فرستم.

و وی آن مصیبت با بردباری درخور تحمل کند، از این که به رستاخیز از وی حساب کشم یا بهرش نامه ی عمل بگسترانم، حیا کنم.

عوالم کلی دو است: یک، عالم خلق است که به یکی از حواس پنج گانه ی ظاهری محسوس است. دو، عالم امر که با حس دریافته نشود چون جان و عقل.

خداوند تعالی فرموده است: «الاله الخلق و الامر تبارک الله رب العالمین ». و بسا از این دو عالم به عالم ملک و ملکوت و عالم شهادت و غیب و ظاهر و پنهان و برو بحر و جز آن ها تعبیر کنند.

آدمی موجودی جامع این هر دو عالم است. چه تن وی نمونه ای از عالم خلق است و روحش از عالم امر. خداوند تعالی فرمود: «ویسالونک عن الروح قل: الروح من امردبی » روان آدمی در آغاز قبل از موجودیت دیگر موجودات در دریای حقیقت به عنایات ازلی شناور بود.

خداوند تعالی فرمود «و لقد کرمنا بنی آدم و حملنا هم فی البر و المجر» سپس روح وی در کالبد وی به ودیعت نهاده شد تا کسب کمال کند و پاره ای آمادگی ها را که بدون این حاصل نمی کرد، حاصل آرد

و سپس به اصل خویش بازگردد و به سوی سرچشمه ی خویش شناگری کرده به دریای حقیقت باز گردد، در شرایطی که استعداد پذیرش فیض های جلال و جمال را و انوار سرمدی را حاصل کرده باشد.

در کشاف، در تفسیر این آیه «لاینال عهدی الظالمین » آمده است که گفته اند: این عبارت دال بر آن است که بدکار شایسته ی امانت نبود. چه حکم و شهادت وی جایز و فرمانبرداریش واجب نیست.

و خبر وی پذیرفته نمی گردد و در نماز نیز به امامت برگزیده نشود. ابوحنیفه نیز پنهانی به وجوب یاری زیدبن علی(ع) و دادن مال به وی و خروج همراه او بر ضد دزدی که خود را امام و خلیفه می نامید - چون دوانیقی و مشابه وی - حکم و فتوی داده و زمانی که زنی وی را گفت: تو فرزند مرا به خروج با ابراهیم و محمد فرزندان عبدالله بن حسن اشاره کردی و وی کشته شد، پاسخ داد، کاش من به جای فرزند تو بودم.

هم او در مورد منصور و پیروانش همی گفت: اگر ایشان بخواهند مسجدی بنا کنند و از من خواهند که آجرهایش را بشمرم، چنین نکنم.

نیز از ابن عباس روایت شده است که: ستمگر هرگز امام نشود. چه امام برای منع ستم است و با این وصف چگونه توان ستمگر را به امامت منصوب کرد.

و اگر کسی چنین کند، حکایت همان مثل باشد که: کسی که از گرگ چوپانی خواهد، ستمکار بود. «پایان سخن جارالله »

ابوجعفر منصور، ابوحنیفه را از کوفه به بغداد آورد و خواست وی را منصب قضا دهد. ابوحنیفه امتناع کرد. خلیفه سوگند خورد که باید چنان کند ابوحنیفه سوگند خورد که چنان نکند.

همچنان منصور سوگند یاد کرد و وی نیز و بگفت: که من هرگز شایسته ی قضاوت نخواهم بود. ربیع بن یونس، حاجب منصور گفت: مگر نبینی که امیرالمومنین سوگند خورد(تو چرا سوگند خوری؟)

ابوحنیفه گفت: امیر به کفارت سوگند دادن تواناتر از من است. منصور فرمان داد که همان زمان بزندانش افکندند.

در احیاء آمده است که: بنده ای عمری دراز را به عبادت پروردگار مشغول بود. زمانی وی را نظر به پرنده ای افتاد که بر درختی لانه کرده بود.

آن جا همی نشست و صفیر می زد. بنده با خویش گفت: اگر نمازگاه خویش نزدیک آن درخت برم، به صدای این پرنده آرام گیرم، و این کار را بکرد.

خداوند تعالی به پیامبر عصر وحی کرد که فلان را بگوی به مخلوق من انس گرفتی، ترا چنان فرود دهم که از عباداتت ثمری نبری.

روایت شده است که موسی(ع) زمانی که سخن پروردگار بشنید، هر بار که سخن کسی همی شنید، دل بهم خورده همی شد.

از ذوق صدای نایت ای رهزن هوش

وز بهر نظاره ی تو ای مایه ی نوش

چون منتظران بهر زمانی صد بار

جان بر درچشم آید و دل بر در گوش

نکوئی یا بدان کردن وبال است

ندانند این سخن جز هوشمندان

زبهرآن که با گرگان نکوئی

ستمکاری بود بر گوسفندان

در سر کاری که درآئی نخست

رخنه ی بیرون شدنش کن درست

تا نکنی جای قدم استوار

پای منه در طلب هیچ کار

چاره ی دین ساز که دنیات هست

تا مگر آن نیز بیاری به دست

ای که ز امروز نه ای شرمسار

آخر از آن روز یکی شرم دار

قلب مشو تا نشوی وقت کار

هم ز خود وهم زخدا شرمسار

مست چه خسبی که کمین کرده اند

کارشناسان نه چنین کرده اند

چون تو خجل وار بر آری نفس

فضل کند رحمت فریاد رس

خویشتن آرای مشو چو بهار

تا نکند در تو طمع روزگار

عیب جوانی نپذیرفته اند

پیری و صد عیب چنین گفته اند

فارغی از قدر جوانی که چیست

رو که بر این غفلت باید گریست

شاهد باغ است درخت جوان

پیر شود بشکندش باغبان

شاخ تر از بهر گل نوبر است

هیزم خشک از پی خاکستر است

عهد جوانی به سر آمد بخسب

روز شد اینک سحر آمد مخسب

ترا حرفی به صد تزویر در مشت

منه بر حرف کس بیهوده انگشت

سخن در تندرستی تن درست است

که در سستی همه تدبیر سست است

چو خواهی صد قبا در شادکامی

بدر پیراهنی در نیکنامی

بدین قالب که بادش در کلاه است

مشو غره که این یک مشت کلاه است

رها کن غم که دنیا غم نیرزد

مکش سختی که سختی هم نیرزد

چنان راغب مشو در جستن کام

که از نایافتن رنجی سرانجام

حدیث کودکی و خودپرستی

رها کن کان خماری بود و مستی

چو عمر از سی گذشت و یا خود از بیست

نمی شاید دگر چون غافلان زیست

نشاط عمر باشد تا چهل سال

چهل رفته، فرو ریزد پر و بال

پس از پنجه نباشد تن درستی

بصر کندی پذیرد پای سستی

چو شصت آمد، نشست آمد پدیدار

چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار

به هشتاد و نود چون در رسیدی

بسا سختی که از گیتی کشیدی

از آن جا گر به صد منزل رسانی

بود مرگی به صورت زندگانی

سگ صیاد طاهر گیر گردد

بگیرد آهویش چون پیر گردد

چو در موی سیاه آمد سپیدی

پدید آمد نشان ناامیدی

زپنبه شد بناگوشت کفن پوش

هنوز این پنبه بیرون ناری از گوش

جوانی گفت پیری را چه تدبیر

که یار از من گریزد چون شوم پیر

جوابش داد پیر نغز گفتار

که در پیری تو خود بگریزی از یار

غافل منشین نه وقت بازی است

وقت هنر است و سرفرازی است

که امروز که روز عمر برجاست

می باید کرد کار خود راست

فردا که اجل عنان بگیرد

عذر تو بجان کجا پذیرد

از پنجه ی مرگ جان کسی برد

کو پیش زمرگ خویشتن مرد

یک دسته گل دماغ پرور

از خرمن صد گیاه خوشتر

هر نقد که آن بود بهائی

بفروش چو آیدش روائی

گر خرابم کنی از عشق چنان کن باری

که نباید دگرم منت تعمیر کشید

جمعه را از آن رو جمعه نامیده اند که خداوند تعالی بدان روز از خلق چیزها بپرداخت و مخلوقات در آن روز گرد شدند.

نیز گویند، آن را از آن روز جمعه نامیده اند که مردمان در آن روز بهر نماز گرد شوند.

گفته اند، اول کسانی که این روز را جمعه نامیدند، انصار بودند که پیش از قدوم پیامبر(ص) در مدینه و قبل از نزول سوره ی جمعه، گرد شدند و بین خود گفتند، یهودیان هر هفته یک بار به روز شنبه جمع همی گردند و نصرانیان را همین گونه روز یک شنبه است.

از این رو باید ما نیز روزی را معین کنیم که در آن گرد شویم و بیاد خدا باشیم و وی را سپاس بگزاریم. ایشان بر روز «عروبه » اتفاق کردند وبدان روز گرد سعد بن زراره گرد شدند که با ایشان نماز خواند و موعظه شان کرد و از این رو آن را جمعه نام گذاردند.

گفته اند: اول کس که نام این روز را به سبب گرد شدن مردم در آن روز جمعه نهاد، کعب بن لوی بود و هم او اول کسی است که «اما بعد» را خطبه به کار برد.

یکی از بزرگان در بزرگداشت حقوق والدین گفته است: بدان که خداوند جل جلاله، نیازمندی ترا به پدر و مادرت همی دانست.

و از این رو ترا نزد ایشان منزلتی بداد که از آن روز نیازی به سفارش کردن بدیشان راجع به تو نبود. نیز بی نیازی ایشان را از تو همی دانست و بدان جهت سفارش ایشان به تو کرد.

در حدیث آمده است که علی بن حسین(ع) به فرزند خویش زید گفت: ای پسرکم، خداوند ترا بمن خرسند نساخت و از این رو مرا به تو سفارش کرد.

اما مرا به تو خرسندی داد و از این رو سفارش تو به من ننمود. پس خدایت موفق بدارد. فرق مرتبه ی خویش با من بشناس و با خرد خود این دو را از یکدیگر تمیز ده.

و سپس بنگر که خرد روشن تو چگونه به ضرورت سپاسگزاری نعمت دهنده ی تو اشاره کند. نیز بنگر که بین مردمان آیا کسی از پدر و مادر تو بیش به تو نعمت دهد؟ و بیش از آن رو به سپاس و نیکوکاری تو شایسته است؟

پس آن نعمت را با بزرگداشت و گرامی داشت و فرمانبرداری و حرف شنوی از ایشان تا زمانی که زنده اند. پاسخ گوی و نیز با استغفار ایشان و ادای حقوقی که بر ذمه دارند و نیز دیدار مقبره ی ایشان پس از مرگشان. و این همه چنان کن که دوست داری فرزندان تو به حال زندگی و مرگت برای تو کنند.

در احیاء از یحیی بن معاذ نقل است که می گفت: زاهد راستگوی کسی است که روزیش آن بود که یابد و لباسش آنچه وی را پوشد و مسکنش همانجا که از زندان دنیا بدست آرد.

نیز مجلس وی خلوت اوست، گورش هر جا که خواهد، اندیشه اش عبرت پذیری او و قرآن حدیث اوست. خداوند مونس اوست و ذکر خداوند رفیق اوست.

زهد هم نشین او و حزن شان وی و شرم شعار اوست. گرسنگی خورش او، حکمت کلامش و خاک بستر اوست. پرهیزگاری توشه ی او.

سکوت غنیمت او و بردباری تکیه گاه اوست. توکل حسب او، خرد دلیل وی، عبادت حرفه وی و فردوس جایگاهی است که بدان رسد.

از باغ جنان فتاده در دام عذاب

آدم زپی گندم و من بهر شراب

مرغان بهشتیم عجب نبود اگر

او از پی دانه رفت و من از پی آب

خاک رهش به مردم آسوده کی دهند

کاین توتیا به مردم بی خواب می دهند

غم بامن و من با غمش خو کرده ام ای مدعی

لطفی بباید کردن و ما را به هم بگذاشتن

زیمن عشق بر وضع جهان خوش خنده ها کردم

معاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم

حکیمی گفت: فضیلت برزگران همکاری در کار است، فضیلت تاجران همکاری در اموال و از آن پادشاهان همکاری در آرای سیاسی و از آن دانشمندان همکاری در حکم الهی و فضیلت همه ی ایشان همکاری در عموم چیزهائی است که معاش و معاد آدمیان اصلاح کند.

مخور بسیار چون کرمان بی زور

به کم خوردن کمر بربند چون مور

حرام آمد علف تاراج کردن

به دارو طبع را محتاج کردن

مخور چندان که خرماخوار گردد

گوارش در دهان مردار گردد

چو باشد خوردن نان گلشکر وار

نباشد طبع را با گلشکر کار

جهان زهر است و زهر تلخناکش

به کم خوردن توان رست از هلاکش

قرص جوی می شکن و می شکیب

تا نخوری گندم آدم فریب

تا شکمی نان و کفی آب هست

کفجه مکن بر سر هر کاسه دست

آن خورو آن پوش چو شیر و پلنگ

کآوری آن را همه ساله به چنگ

نانخورش از سینه خود کن چو آب

وز دل خود ساز چو آتش کباب

گر دل خرسند نظامی تراست

ملک قناعت به تمامی تراست

اگر باشی به تخت و تاج محتاج

زمین را تخت کن، خورشید را تاج

به خرسندی بر آور سرکه رستی

بلائی محکم آمد خودپرستی

در این هستی که یابی نیستی زود

نباید شد به هست و نیست خوشنود

لباسی پوش چون خورشید و چون ماه

که باشد تا تو باشی با تو همراه

جهان چون مار افعی پیچ پیچ است

مخواه از وی کز او در دست هیچ است

خرسندی را به طبع در بند

میباش بدانچه هست خرسند

اجرت خور دسترنج خود باش

گر محتشمی به گنج خود باش

نزدیک رسید، کار می ساز

با گردش روزگار می ساز

جز آدمیان هر آنچه هستند

بر شقه قانعی نشستند

در جستن رزق خود شتابند

سازند بدان قدر که یابند

آن گاه رسی به سر بلندی

کایمن شوی از نیازمندی

خرسند همیشه نازنین است

خرسندی را ولایت این است

از بندگی زمانه آزاد

غم شاد باو و او به غم شاد

بزرگی گفت: نماز معراج عارفان و وسیله ی گنه کاران و بستان زاهدان است. و از این روست که در حدیث آمده است که نماز عمود دین است و نیز در یکصد و دو جای قرآن مبین ذکر آن آمده است.

صد تیغ بلا زهر طرف آخته اند

بر ما همه شبرنگ جفا تاخته اند

فریاد که دشمنان به هم ساخته اند

واجبات به حال ما نپرداخته اند

به شادی شغل عالم درج میکن

خراجش میستان و خرج میکن

گشائی بند بگشایند بر تو

فرو بندی، فروبندند بر تو

بزرگی بایدت، دل در سخابند

سرکیسه به بند و گند نابند

نصیحت بین که آن هندو چه فرمود

که چون نانی بیابی زود خور زود

از من آموخت شیخ افزون زدن

بربام صلاح کوس ناموس زدن

رفتم که به پیر دیرهم یاد دهم

آئین بت و طریق ناقوس زدن

اندر آن معرض که خود را زنده سوزد اهل درد

ای بسا مرد خدا کو کمتر از هندوزنی است

قیصری در شرح یائیه در تعریف دانش تصوف گفته است: تصوف دانش اسماء و صفات و مظاهر خداوندی و احوال مبداء و معاد است و نیز دانش حقایق عالم و چگونگی بازگشت آن ها به حقیقتی واحد که ذات احدیت است.

نیز معرفت طریق سلوک و مجاهدت برای خلاصی بخشیدن جان از تنگناهای قیود جزئی و پیوند دادن آن به مبداء آن و اتصاف آن به وصف اطلاق و کلیت.

حسن بصری می گفت: آن گاه که کسی با تو در کار دنیا هم چشمی کند، در کار آخرت با او هم چشمی کن. نیز یارانش را گفت: من هفتاد تن بدری را بدیده ام که در مورد حلال های خداوندی پیش از شما در مورد حرام های وی پرهیز به خرج می دادند.

به سختی دیگر، ایشان به بلا بیش از شما به آسودگی و نعمت شادمان بودند و اگر ایشان را همی دیدید، می گفتند، دیوانگان اند. و اگر ایشان نیک ترین شما را همی دیدند، می گفتند.

اینان را خلقی نیک نیست و اگر بدکارانتان را می دیدند، همی گفتند: اینان به روز رستاخیز مومن نیستند. مالی حلال را که به یکی از ایشان عرضه می داشتند، آن را نمی ستد و همی گفت: همی ترسم که دل من را تباه کند. و آن کس را که دل بود، ناگزیر از تباهیش بیمناک بود.

یکی از عابدان چنین دعا می کرد که: خداوندا! مرا به آتش اندر انداز. چه چون منی کی جرات کند که از تو فردوس خواهد.

مردی افلاطون را پرسید، چه گوئی در این که ازدواج کنم یا نکنم؟ گفت: هر کدام که کنی، پشیمانی آرد.

مردی بدمستی کرد. جمعی از او به والی شکایت بردند. مرد را دیگر مستی از سر شده بود و والی همی خواست بیازاردش. وی اما گفت: ای امیر، من خرد خویش همراه نداشتم و بد کردم، اما تو که خرد خویش به همراه داری، با من بد مکن.

عمری گذشت و راه سلامت نیافتم

شرمنده این دلم که چها در خیال داشت

آفت ادراک این قیل است و قال

خون به خون شستن حلال آمد،حلال

هین و هین ای راهرو بیگاه شد

آفتاب عمر سوی چاه شد

تو مگو فردا که فرداها گذشت

تا به کلی نگذرد ایام گشت

تو مگو ما را به آن شه بار نیست

با کریمان کارها دشوار نیست

عور و تور و لنگ ولوک و بی ادب

سوی او می غیژ و او را می طلب

و عده ی فردا و پس فردای تو

انتظار حشر باید وای تو

بزرگی گفت: به هر بلا که مبتلا گشتم، خداوند در آن مرا چهار نعمت ارزانی داشته بود: این که آن بلا بردینم نبود. و این که بزرگتر از آن بود که بود. و این که مرا از خشنودی خود محروم نساخته بود و این که از آن مرا امید ثواب بود.

مرا به مدرسه ها پیش از این به کسب علوم

قرار مدرسه و فکر درس بودی و کار

کنون به چشم غزالانم چنان کردند

که شب به خواب خوش اندر غزل کنم تکرار

تصوف دانشی است که از ذات احدیت. اسماء و صفات وی از آن رو که پیوسته ی تمامی مظاهر و منسوبات ذات الهی است سخن می رود.

از این رو موضوع آن ذات احدیت و صفات ازلی و سرمدی اوست و مسائل آن دانش چگونگی صدور کثرت از آن و بازگشت آن کثرت بدو و بیان مظاهر اسماء الهی و لغوت ربانی است.

نیز چگونگی بازگشت اهل خداوند بدو سبحانه و چگونگی رهروی و مجاهدت و ریاضت ایشان و توضیح نتیجه ی هر یک از اعمال و ذکرهائی که در این دنیا همی شود با وجهی ثابت در نفس الامر.

مبادی آن نیز معرفت حدو و غایتش و اصطلاحات متصوفه است.

عارفی گفت: کسی که به هنگام نعمت، دیده اش با منعم بود نه نعمت، و هنگام بلا دیده اش با بلا دهنده بود نه بلا و در همه ی حالات غریق ملاحظه ی حق بود، و رو به سوی حبیب مطلق کند، به عالی ترین مرتبت سعادت در رسیده است.

و کسی که برعکس وی بود، در پائین درجه ی شقاوت است و وقت نعمت داشتن از زوالش بیمناک است و زمان نعمت در آزار آن است.

ظهور جمله ی اشیا به ضد است

ولی حق را نه مانند و نه ند است

چو نبود ذات حق را ضد و همتا

ندانم تا چگونه دانی او را

چو نور حق ندارد نقل و تحویل

نیابد اندر او تغییر و تبدیل

اگر خورشید بر یک حال بودی

شعاع او به یک منوال بودی

ندانستی کسی کین پرتو اوست

نبودی هیچ فرق از مغز تا پوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode