گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
شیخ بهایی

خلیفه ای از کودکی عادت خاک خوردن داشت. روزی به طبیب خویش گفت: چه چیزی از خاک خوردن مانع شود؟ گفت: اراده ی مردان. گفت: راست گفتی و از آن پس دیگر چنان نکرد.

جالینوس را پرسیدند راجع به بلغم چه گوئی؟ گفت: رهروی است که هر درش که بربندی دری دگر بهر خود گشاید.

پرسیدند: سودا چیست؟ گفت: چون زمین است که اگر جنبد، هر چه برآن است نیز جنبد.

پرسیدند: صفرا چیست؟ گفت: سگی زخم خورده در باغی است. گفتند: خون چیست؟ گفت: بنده ی آدمی است و در دست تو است. اما گاه شود که برده سرور خویش را به قتل رساند.

طبیبی را پرسیدند: فلان چیز لذیذ است، چرا از آن نخوری؟ گفت: آنچه دوست می دارم رها کرده ام تا بدانچه به درمان دوست ندارم، نیازمند نشوم.

مردی زمینی را فروخت و با بهایش اسبی خرید. حکیمی وی را گفت: ای فلان، دانی چه کردی؟ چیزی که سرگینش می دادی، ترا جو می داد، بفروختی و چیزی خریدی که جوش دهی، سرگینت دهد.

مردی حلوا فروشی را گفت که یک رطل حلوایم به نسیه ده. حلوافروش گفت: بچش، حلوای نیکی است. گفت: من به قضای رمضان سال پیش روزه دارم.

حلوا فروش گفت: پناه به خدا اگر با چون تو معامله کنم تو قرض خدا را سالی به دیگر سال عقب اندازی، با من چه خواهی کرد؟

صوفیان همی گویند که: جنیان، ارواحی اند که در جرمی لطیف جا دارند. جرمی که بیشترینش اتش و هواست. چنان که در بدن آدمی غلبه با آب و خاک است.

جنیان می توانند به صور گوناگونی درآیند و یا از صورتی بدر شوند و بدیگر صورت گردند. نیز توانند کارهائی کنند که از قدرت آدمیان خارج است.

خوراک ایشان هوای آمیخته به بوی طعام است. پیامبر(ص) استنجا با استخوان را منع فرموده و گفته است: که استخوان توشه ی برادران جن شماست.

شیخ عارف محیی الدین عربی در فتوحات گوید: یکی از مکاشفان مرا گفت که جنیان را دیده است که بر استخوانی فرود می آمده اند و آن را بو می کرده اند و باز می گشته اند.

شیخ مقتول در حکمه الاشراق گوید: اهل در بند از شهرهای شروان و مردم میانه ی آذربایجان بسیار جنیان را همی دیده اند . . .

رقیب گفت بدین در چه میکنی شب و روز

چه میکنم؟ دل گم گشته باز می جویم

دلم از صومعه و صحبت شیخ است ملول

یار ترسا بچه و خانه ی خمار کجاست؟

جاء البرید مبشرا

من بعد ما طال المدی

ای قاصد جانان ترا

صد جان و دل بادا فدا

بالله خبر نی بما

قد قال جیران الحمی

حرف دروغی از لب

جانان بگو بهر خدا

یا ایها الساقی ادر

کاس المدام خانها

مفتاح ابواب النهی

مشکوه انوار الهدی

قد ذاب قلبی یا بنی

شوقا الی اهل الحمی

خوش آن که از یک جرعه می

سازی مرا از من جدا

هذا الربیع اذاتی

یا شیخ قل حتی متی

منع من محنت زده

زان باده ی محنت زدا

قم یا غلام و قل لنا

الدیر این طریقه؟

فالقلب ضیع رشده

و من المدارس ما اهتدی

قل للبهائی الممتحن

داو الفواد من المحن

بمدامة انوارها

تجلو عن القلب الصدی

از هستی خویش تا تو غافل نشوی

هرگز به مراد خویش واصل نشوی

از بحر ظهر تا به ساحل نشوی

در مذهب اهل عشق کامل نشوی

از معتمدی شنیدم که وزیر علی بن عیسی اربلی صاحب کشف الغمه روزی با فر و شکوه و حشم همی رفت. و مردانش، کسان را از جلوی وی همی راندند.

زنی از دیگری پرسید: این مرد کیست؟ گفت: کسی است که خداوند وی را از خدمت خویش رانده است و به خدمت دورترین مخلوق خویش واداشته است. وزیر آن سخن بشنید و زهد پیشه کرد. این معنی را جامی در سبحه الابرار آورده است:

می شد اندر حشم و حشمت و جاه

پادشه وار وزیری در راه

گرد او حلقه مرصع کمران

موکبش ناظم عالی گهران

دیدن حشمت او باده اثر

چشم نظارگیان مست نظر

هر که آن دولت و حشمت نگریست

بانک برداشت که این کیست، این کیست؟

بود چابک زنی آن جا حاضر

گفت: تا چند که این کیست آخر؟

رانده ای از حرم قرب خدای

کرده در کوکبه ی دوران جای

خورده از شعبده ی دهر فریب

مبتلا گشته به این زینت و زیب

زیر این دایره ی پر خم و پیچ

مانده ای از همه محروم به هیچ

آمد آن زمزمه در گوش وزیر

داشت در سینه دلی پند پذیر

در هدف کارگر آمد تیرش

صید شد کوه سپر نخجیرش

همه اسباب وزارت بگذاشت

به حرم راه زیارت برداشت

بود تا بود در آن پاک حریم

همچو پاکان بدل پاک مقیم

ای خوش آن جذبه که ناگاه رسد

ناگهان بر دل آگاه رسد

صاحب جذبه ز خود باز رهد

وز بد و نیک ز خود باز رهد

جای در کعبه ی امید کند

روی در قبله ی جاوید کند

اعرابئی گوشت همی خورد و سه فرزندش در اطرافش نشسته بودند، سرانجام از خوراک وی جز استخوانی کم گوشت باقی نماند.

وی فرزندان را گفت: هر کس که خوردنش را نیک تر وصف کند، از آن او باشد. اولی گفت: چنانش بخورم که کسی نداند استخوان از سال پیش است یا امسال. گفت نیک گفتی.

دومی گفت: چنانش بخورم که ذره ای در آن باقی نماند. گفت: نیک گفتی. سومی اما گفت: من استخوان آن را خورش کنم. پدر گفت: تو بردارش.

خلیفه ای را گفتند: چرا غلامان خویش را نمی آزاری؟ گفت: ایشان امنای ما بر ما هستند. اگر بترسانیمشان، چگونه از ایشان ایمن باشیم؟

ابوتمام، سخن به تعقید همی گفت. گفتندش چرا چیزی نمی گوئی که فهم شود؟ گفت: چرا چیزی را گفته میشود نباید فهم کنیم؟

مأمون عتابی را گفت: مروت چیست؟ گفت: ترک لذت، دوباره پرسید: لذت چیست؟ گفت: ترک مروت.

مردی را پرسیدند در عشق فلان زن تا کجا رسیدی؟ گفت سوگند که ماه را در خانه ی او پر نورتر از ماه در خانه ی دیگری بینم.

وزیری گفت: هر گاه کسی در محضرم بنشست، با توجه به دگرگونی زمانه و تغییرپذیری ایام و دست بدستن گشتن مشاغل، پنداشتم که من در محضر او بنشسته ام.

مادر اسکندر چنین دعایش کرد: خداوند ترا سعادتی دهد که خردمندان به خدمتت خیزند. و خردی ترا ندهد که سعادتمندان به خدمتت گیرند.

بایزید بسطامی گفت: زاهد آن نیست که مالک چیزی نبود. زاهد آن است که چیزی مالک او نبود.

ابن سماک واعظ گفت: ای فرزند آدم، تو از زمانی که هستی یافته ای، به زندان اندری، آن گاه که در پشت پدری یا رحم مادری یا گاهواره ای یا مکتبی بزندان اندری.

پس از آن نیز بزندان کوشش بهر عیال اندری و بعد نیز به گور اندر زندانی هستی. پس بهر خویش آن خواه که پس از مرگ زندانی نباشی.

ارسطو گفت: خردمند با خردمند دیگر موافقت کند. جاهل اما نه با خردمند موافقت کند و نه با جاهل دیگر. همچنان که خط مستقیم بر خط مستقیم دیگر، منطبق شود. اما خط کج با خط مستقیم یا خط کج دیگر منطبق نگردد.

فضیل را میشی بود. یک بار از علوفه ی امیرزاده ای اندکی بخورد. فضیل از آن پس شیر آن را ننوشید.

سلطان محمد، کس به نزد خلیفه، القادر بالله بفرستاد و وی را تهدید کرد که بغداد را خراب کنم و خاک آن بر پشت فیلان به غزنه برم.

خلیفه نامه ای در پاسخ فرستاد که بر آن نوشته بود «الم » و جز آن چیزی دگر ننگاشته بود. محمود معنی آن ندانست و دانشمندانش نیز در حل رمز متحیر ماندند.

تمامی سوره های قرآن را که در آغازش حروف ا، ل و م بود گرد کردند و مراد حاصلشان نشد. بین نویسندگان اما جوانی بود که بدو اعتنائی نمی کردند.

وی گفت: اگر سلطان اذن دهد، این رمز حل کنم. اجازت داد. وی گفت: مگر پادشاه وی را با اعزام فیل تهدید نکرده است؟ گفت: بلی.

گفت: وی بنوشته است «الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل » سلطان سخن وی را نیک یافت و وی را به خود نزدیک ساخت و جایزه داد.

اعراب صدمین سال تاریخ را «حمار» گویند. مروان حمار را نیز از آن رو به حمار ملقب کرده اند که به صدمین سال در رأس دولت بنی امیه بود.

در کتاب جلاء الارواح مذکور است که: هارون الرشید از موسی بن جعفر(ع) پرسید: چگونه گویند که شما به رسول خدا نزدیکتر از مائید؟

فرمود: اگر رسول خدا(ص) بدین جهان آید و دختر ترا کدخدائی کند، به او دهیش؟ گفت: سبحان الله، من بدین کار بر عربان و عجمان افتخار کنم. فرمود: ولی او دختر من کدخدائی نکند و منش نیز ندهم.

در روایت دیگر آمده است که امام وی را چنین پاسخ داد که: آیا رواست که رسول خدا به حرم تو درآید و زنان تو بی حجاب باشند؟ رشید گفت: نه. فرمود: اما وی به حرم من درآید و زنان من چنان باشند. رشید گفت: راست گفتی.

از آن اندیشه کن کاین جان بدبخت

بزندان فراموشان کشد رخت

کسی کو از تو بسیار آورد یاد

همی گوید که مسکین آدمیزاد

هر چه مفهوم عقل و ادراک است

ساحت قدس او از آن پاک است

بوریاباف اگرچه بشکافد

مو به صنعت، حریر کی بافد؟

سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست

از بهر این معامله غمگین مباش و شاد

یادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ

در معرضی که تخت سلیمان رود به باد

حافظ گرت زپند حکیمان ملالت است

کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode