گنجور

 
شیخ بهایی

عارفی را پرسیدند: آیا بلائی را شناسی که بر مبتلایش رحم نکنند و نعمتی را که منعمش را حسادت نورزند؟ گفت: بلی، فقیر چنین است.

گویند، عارفی هنگامی که سخن مشهور را شنید که: دو نعمت است که ناشناخته مانده است: سلامتی و ایمنی. گفت: این دو را سومی نیز هست که سپاسش نیز ندارند.

چه مردمان سلامتی و ایمنی را گاه سپاس همی دارند. گفتند: آن سوم چیست؟ گفت: فقر. چه فقر نیز نعمتی است که بر تمام منعمانش پوشیده است جز آن کسان که خداوند ایشان را نگاه داشته است.

وقت در اصطلاح صوفیه زمان حال است و صوفی حال خویش وصف آن همی کند. یعنی اگر خود مسرو بود، وقت، را وقت سرور شمرد. و اگر محزون بود، وقت حزنش شناسد.

به همین ترتیب هنگامی که گویند: صوفی ابن الوقت است، بدان معنی است که در هر زمان جز به اقتضای آن عمل نکند و وی را پروای گذشته و آینده نبود.

باشد ابن الوقت، صوفی، ای رفیق

نیست فردا گفتن از شرط طریق

آن را که دل از عشق مشوش باشد

هر قصه که گوید همه دلکش باشد

تو قصه ی عاشقان همی کم شنوی

بشنو بشنو که قصه شان خوش باشد

از سخنان بزرگان: سخن که تکرار شود، رونقش برود.

عارفی گفت: عرفا را در ورای هر واژه نکته ای و ضمن هر قصه، بهره ای و در هر اشاره مژده ای و در هر حکایت، کنایتی است.

و از این روست که بینی در بین سخنانشان حکایات گوناگون گویند تا هر یک از شنوندگان نصیب خود برحسب استعداد خود از آن گیرد.

چه «مردمان آبشخور خویش دانسته اند» و از این روست که آمده است: «قرآن را ظاهری است و باطنی. و آن باطن را هفت باطن بود» از این رو مپندار که مراد از داستان ها و حکایاتی که در قرآن آمده است، محض قصه و داستان است. چه سخن پروردگار از این برتر است.

زنی بادیه نشین را گفتند: از کجا معاش خویش آرید؟ گفت: اگر از جائی که همی دانیم، معاش نخوریم، زنده نمانیم.

اعرابئی نماز خویش بر خود تخفیف داد. ملامتش کردند. گفت: خامش که حریف بخشنده است.

ابن سماک صوفئی را گفت: اگر جامه ای که بر تن دارید، موافق سریرت شماست، دوست همی دارم که مردمان بر آن آگه شوند و اگر نیست. وای بر شما که هلاک شدید.

شاهزاده ای معلم فرزند خویش را گفت: قبل از کتابت وی را شنا آموز. چه کسی را یابد که به جایش بنویسد اما کسی را نیابد که به جایش شنا کند.

زنی بادیه نشین را پرسیدند: خواری چیست؟ گفت این که بزرگواری بر در فرومایه ای ایستد و اجازت نیز نیابد. پرسیدند: شرف چیست؟ گفت: کمند منت بر گردن مردان افکندن.

ایاس قاضی را گفتند: تنها عیب تو آن است که در قضاوت تعجیل همی کنی و در آن ژرفانگری نکنی. ایاس دست خویش برافراشت و گفت: چند انگشت دارد؟ گفتند: پنج.

گفت: زچه رو تعجیل کردید و نگفتید یک، دو، سه، چهار یا پنج؟ گفتند: آنچه را دانیم نشماریم. گفت: من نیز آنچه حکمش روشن بود، به تأخیر نیندازم.

مردی اعمش را گفت: تو درهم دوست همی داری. گفت: بلی از آن رو که بی نیازی از سؤال از چون ترا دوست همی دارم.

عالمی را پیرامن این آیه پرسیدند که: «اماالسائل فلاتنهر» گفت: مراد طالب علم است.

ز یک جوی اگر روضه ای آب خورد

بروید از او سنبل و خار و ورد

نه این یک بود سرخ و آن یک سیاه

از این سان بود فیض الطاف شاه

ز عشقی که شدی عاشق خسته زرد

بود روی معشوق از آن همچو ورد

بلی، آن زمین تابه ایوان عرش

مقیمان کرسی، نزیلان فرش

ز یک می همه مست گشتند لیک

بود در میان فرق ها نیک نیک

ز مهری که شد زعفران زرد او

بود سرخی لاله و ورد از او

به قدر ظروف و اوانی خویش

برند آب از این بحر ذاخر، نه بیش

رفت آن که چشم راحت خوش می غنود ما را

عشق آمد و برآورد از سینه دود ما را

امروز کو که بیند سرمست و بت پرستیم

آن کو به نیک نامی دی می ستود ما را

ممکن نگشت ما را توبه ز خوبرویان

گیتی به محنت و غم چند آموزد ما را

گذشت یار تغافل کنان ز ما اهلی

چه بی زبان شده ای، نامراد آهی کن

دی زلف عبیر بیز عنبر سایت

از طرف بناگوش سمن سیمایت

افتاده به پای تو به زاری می گفت

سر تا پایم فدای سرتاپایت

گفت پیغمبر که معراج مرا

نیست بر معراج یونس اجتبا

آن من بر چرخ و آن او به شیب

زان که قرب حق برون است از حسیب

قرب نی بالا نه پستی رفتن است

قرب حق از حبس هستی رستن است

از سادگی و سلیمی و مسکینی

وز سرکشی و تکبر و خودبینی

در آتش اگر نشانیم، بنشینم

بر دیده اگر نشانمت ننشینی

در وعده گاه وصل تو دل را قرار نیست

تمکین صبر و حوصله ی انتظار نیست

صد زخم بر تنم بود از ضرب تیغ عشق

اما یکی زمعجز عشق آشکار نیست

گوئی، از این شعر سعدی مأخوذ است که:

کشته بینندم و قاتل نشناسند که کیست

کاین خدنگ از نظر خلق نهان می آید

مستغرق فراقم و جویای وصل یار

کشتی شکسته چشم امیدش به ساحل است

زمانی که حطیئه در شرف نزع بود، وی را گفتند: اندکی از مال خود به مساکین وصیت کن. گفت: وصیتشان می کنم که برگدائی مداومت کنند چه این تجارت کسادی نپذیرد.

گفتند: ما را وصیتی کن. گفت: گفته اند هرگز کریم بر خر نمیرد. از این رو مرا بر خری برنشانید شاید نمیرم. سپس چنین سرود:

هر تازه ای را لذتی است. اما من مرگ را تازه ای خالی از لذت دیدم. سپس پرسیدندش که شاعرترین اعراب کیست؟ به خود اشاره کرد و گریست. گفتندش: از مرگ همی نالی؟ گفت: نه، اما وای بر شاعر از راویان بدشعر وی.

حکیمی گفت: اگر خواهی دانائی را عذاب دهی، جاهلی قرین او کن.

زاهدی نزد بازرگانی شد تا جامه ای بخرد. یکی از حاضران بازرگان را گفت: او فلان زاهد است، به وی ارزان تر ده. زاهد خشمناک شد و براه افتاد و گفت: آمده ایم با درهم خویش جامه خریم نه با زهد خود.

از سخنان حکیمان: دوست خویشاوند روح است و اقرباء خویشاوند جسم.

زاهد چوپانی را دیدند که گرگ بین گوسفندانش است اما آن ها را نمی درد. گفتند: از کی گرگان با گوسفندان تو صلح اختیار کرده اند؟ گفت: از آن زمان که چوپانشان با خدای خویش صلح کرده است.

در ربیع الابرار مذکور است که: معتصم هشتمین خلیفه ی عباسی بود. دوران خلافتش نیز هشت سال و هشت ماه به طول انجامید.

وی را هشت پسر و هشت دختر بود. هشت قلعه را برگشود و هشت کاخ برپای داشت و هشت هزار دینار و هشت هزار درهم بر جای نهاد.

اعمش به هم نشین خود گفت: بزغاله ای فربه و نانی گوارا و سرکه ای تند میل داری؟ گفت: بلی. اعمش اما نانی خشک با اندکی سرکه بیرون آورد که بخورند. مرد گفت: پس بزغاله و نانها چه شد؟ گفت: نگفتم آن ها را دارم. گفتم میل داری یا نه؟

مردی فیلسوفی را گفت: فلان، دی باز، ترا چنین و چنان بگفت. فیلسوف گفت: آنچه او از گفتن به حضور من شرمسار بود، تو پیش رویم بگفتی.

یکی از وزرا گفت: یکی از دلایل راستی طبع آدم میل به سه چیز است: زیتون، خربزه و بادمجان. اگر شخصی یکی از این سه را دوست نداشته باشد، ثلث آدمیتش از دست رفته است.

اعرابئی را شتر گم شد. سوگندان خورد که اگر یافته آید، به یک درهمش بفروش رساند. قضا را شتر یافته شد. و اعرابی را دل طاقت نمی آورد که بدان قیمتش بفروشد.

این شد که گربه ای را بگرفت و به گردن شتر آویخت. و منادی همی کرد که: شتر یک درهم، گربه پانصد درهم، با یکدیگر همی فروشم. اعرابئی دگر از آن جا بگذشت. گفت: اگر آن گردنبند نبودی، شتر چه ارزان بودی؟

گفتم چگونه می کشی و زنده می کنی؟

از یک جواب کشت و جواب دگر نداد

زیر بار هجر بیمار است دل

وین تغافل های تو سرباری است

زاهدی گفت: اگر شب نمی بود، دل نمی خواست در دنیا مانم.

ابن مسعود می گفت: دنیا تمامی اندوه است. آنچه از آن شادی است، سود آدمی است.

مردی دیگری را گفت: اگر شب هنگام شبحی دیدی، پیش رو و مترس. چه او نیز همچنان که تو بیمناکی، بیمناک است.

مرد گفت: ترسم از آن است که وی نیز این سخن شنیده باشد.

از امام زین العابدین(ع) نقل است که: دنیا خوابی است و عقبی بیداری و ما در این میانه اضغاثی بیش نیستیم.

جارالله زمخشری در ربیع الابرار گفت: هارون الرشید بارها امام کاظم(ع) را گفت: حدود فدک را بر گوی تا آن را بتو دهیم. و ایشان امتناع می کرد. تا روزی اصرار از حد گذراند.

امام فرمود: آن را با حدودش خواهیم گرفت. پرسید: حدودش کدام است؟ پاسخ داد: اگر مرزهایش به تو گویم آن رابه ما ندهی. گفت: به نیای تو سوگند همی خورم که بدهم.

گفت: حد اولش عدن است. - رنگ هارون تغییر کرد- و گفت: ادامه ده. گفت: مرز دومش سمرقند است. رشید روی درهم کشید و گفت: ادامه ده. گفت: مرز سومش افریقاست.

رنگ رشید به سیاهی گرایید و گفت: ادامه ده. گفت: مرز چهارمش کرانه ی دریاست تا ارمنیه. رشید گفت: با این ترتیب چیزی بهر ما نماند. جارالله می گوید: از آن پس رشید عزم کشتن وی کرد.

حکیمی، زیبا صورتی بدخلق و خوی را دید. گفت: خانه اما زیباست ولی ساکنش زشت است.

یکی از نیاکان را پرسیدند: اگر خداوند رحیم است، بندگان را چگونه کیفر فرماید؟ گفت: رحمت وی بر حکمتش فزونی نگیرد.

یکی از زاهدان خواست زن خویش طلاق گوید. گفتندش: عیبش بر گوی. گفت: آیا کسی عیب زن خویش کند؟

هنگامی که طلاقش بگفت و زن با دیگری تزویج کرد، گفتندش عیب او اکنون گوی. گفت: اکنون او زن دیگری است، ما را با یکدیگر کاری نیست.

خیاطی این مبارک را گفت: من جامه ی شاهان همی دوزم. آیا بیمناک نیستی که از یاران ستمگران به شمار آیم؟ پاسخ داد: یاران ستمگران کسانی اند که نخ و سوزن به تو همی فروشند. تو خود اما از ستمگران به نفس خویشی.

دو کس به محضر مأمون ترافع همی کردند. یکی از آن دو صدای خویش بلندتر کرد. مأمون گفت: ای فلان، حق با کسی است که دلایلش محکم تر است نه آن که صدایش شدیدتر.

در ربیع الابرار - باب بیست و چهارم - مذکور است که: اشخاص متلون را بوقلمون صفت گویند. و بوقلمون پارچه ای ابریشمین است رنگارنگ که به روم و مصر بافته آید.

مردی به دیگری گفت: ای پسر بدکاره! وی پاسخ داد: ای پسر عفیفه، دروغ گوی تا دروغ گویم.

شعر زیر قریب به همین مضمون است:

دی در حق ما یکی بدی گفت

دل را زغمش نمی خراشیم

ما نیز نکوئیش بگوئیم

تا هر دو دروغ گفته باشیم

«نظام » بی نظام ار کافرم خواند

چراغ کذب را نبود فروغی

مسلمان خوانمش زیرا که نبود

مکافات دروغی جز دروغی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode