گنجور

 
شیخ بهایی

پاک بازم آرزوی دل نمیدانم که چیست

این که مردم وصل میگویند، حیرانم که چیست

ابوسهل صعلوکی صوفی گفته است: آن کس که پیش از هنگام صدر نشیند، خود موجب خواری خویش شده است. نیز گفته است: کسی که آرزومند حالی چون حال دردمندان است، پا از گلیم خود برون نهاده است.

یکی از بزرگان صوفیه گفته است: تصوف علتی چون سرسام است که آغازش هذیان است و پایانش آرامش. نیز اگر تواند، آدمی را گنگ کند.

شیخ عارف، مجدالدین بغدادی گفت: زمانی پیامبر (ص) را بخواب دیدم و پرسیدم: ای پیامبر بو علی سینا را چه میگوئی؟ فرمود: مردی بود که میخواست بیواسطه ی ما به خدا رسد. دست حجابش کردیم و به آتش افتاد.

گر کسب کمال می کنی، میگذرد

ور فکر محال می کنی، میگذرد

دنیا همه سر بسر خیال است خیال

هر نوع خیال می کنی میگذرد

هر چند شب آزرده تر از کوی توایم

پیش از همه کس روز دگر سوی توایم

جان به بوسی میخرد آن شهریار

مژده ای عشاق آسان گشت کار

ابذلوا ارواحکم یا عاشقین

ان تکونوافی هوانا صادقین

در جوانی کن نثار دوست جان

رو «عوان بین ذلک » را بخوان

پیر چون گشتی گران جانی مکن

گوسفند پیر قربانی مکن

هر که در اول نسازد جان نثار

جان دهد آخر به درد انتظار

از بس که شکستم و ببستم توبه

فریاد همی کند ز دستم توبه

دیروز به توبه ای شکستم ساغر

امروز بساغری شکستم توبه

از هر چه نه از بهر تو کردم، توبه

ور بی غمی خورم، از آن غم توبه

و آن نیز که بعد از این برای تو کنم

گر بهتر از آن توان، از آنهم توبه

دارم دلکی غمین بیامرز و مپرس

صد واقعه در کمین بیامرز و مپرس

شرمنده شوم اگر بپرسی عملم

ای اکرم اکرمین بیامرز و مپرس

در راه یگانگی نه کفر است و نه دین

یک گام زخود برون نه و راه ببین

ای جان جهان، تو راه اسلام گزین

با مارسیه نشین و با خود منشین

من نگویم زین طریق آمد مراد

می تپم تا از کجا خواهد گشاد

سر بریده مرغ هر سو می تپد

تا کدامین سو دهد جان از جسد

مردنت اندر ریاضت زندگی است

رنج این تن روح را پایندگی است

هان ریاضت را بجان شو مشتری

چون سپردی تن به خدمت جان بری

هر گرانی را کسل خود از تن است

جان زخفت دان که در پریدن است

من زدیدگی لقمه ای بندوختم

کف سیه کردم دهان را سوختم

یوسفم در حبس تو ای شه نشان

هین تو از دست زنانم وارهان

زاری یوسف شنو ای شهریار

یا بر آن یعقوب بیدل رحم آر

ناله از اخوان کنم یا از زبان

دور افتادم چون آدم از جنان

ای عزیز مصر و در پیمان درست

یوسف مظلوم در زندان تست

در خلاص او یکی خوابی ببین

زود والله یحب المحسنین

جان شو و از راه جان، جان را شناس

یار بینش شو نه فرزند قیاس

مزد مزدوران نمی ماند بکار

کان عرض وین جوهر است و پایدار

سر غیب آن را سزد آموختن

کو زگفتن لب تواند دوختن

جوش نطق از دل نشان دوستی است

بستگی نطق از بی الفتی است

دل که دلبر دید کی ماند ترش

بلبلی گل دید کی ماند خمش

لوح محفوظ است پیشانی یار

راز کونینت نماید آشکار

پنج وقت اندر نمازت رهنمون

عاشقان را فی صلوه دائمون

نه ز پنج آرام گیرد آن خمار

که در آن سرهاست نی پانصد هزار

نیست زرغبا میان عاشقان

سخت مستسقی است جان عاشقان

در دل عاشق بجز معشوق نیست

در میانشان فارق و مفروق نیست

دل کرد بسی نگاه در دفتر عشق

جز روت ندید هیچ رو در خور عشق

چندان که رخت حسن نهد بر سر حسن

شوریده دلم عشق نهد بر سر عشق

افتاده حکایتی در افواه

کایینه سیاه گردد از آه

این طرفه که آه صبحگاهی

زآیینه ی دل برد سیاهی

ای نفس دمی مطیع فرمان نشدی

وز کرده ی خویشتن پشیمان نشدی

صوفی و فقیه و زاهد و دانشمند

این جمله شدی ولی مسلمان نشدی

گوش ببینی و دست از ترنج بشناسی

روا بود که ملامت کنی زلیخا را

هنگامی که لیلی رخ در نقاب خاک کشید، مجنون به قبیله ی وی آمد و نشان از گورش خواست. کسی ننمودش. براه افتاد و بهر گوری که میگذشت، مشتی از خاکش می بویید، تا آن که خاک گور وی را بویید و آن را شناخت و چنین سرود:

میخواستند گور وی را از عاشق پنهان کنند، اما بوی خوش تربتش نشان از گور او داد.

و آن قدر این بیت را تکرار کرد که جان بداد و در کنار وی بخاکش سپردند.

زنی عرب بر گور پدر خویش ایستاد و گفت: ای پدر، عوض فقدان تو نزد خداست و اسوه ی مصیبتت پیامبر. سپس گفت: پروردگارا، بنده ی خویش را که از توشه ی آخرت دستی تهی دارد، و فراشی پرشرر، و از آنچه در دست بندگان است بی نیاز است و بدانچه در دست تتست نیازمند، نزد خود فرودار.

تو تنها پروردگاری هستی که آرزومندان بر درت فرود آیند و تهی دستان به فضلت توانگر شوند و گنه کاران در وسعت رحمتت آرام گیرند.

پروردگارا! بگذار ما حضری که او از تو همی گیرد، رحمت تو بود، و فراشی که می ستاند، بهشت تو بود . . . سپس بگریست و براه خویش رفت.

این دغل دوستان که می بینی

مگسان اند گرد شیرینی

تا طعامی که هست مینوشند

همچو زنبور بر تو می جوشند

تا به روزی که ده خراب شود

کیسه چون کاسه ی رباب شود

ترک صحبت کنند و دلداری

دوستی خود نبود پنداری

بار دیگر که بخت باز آید

کامرانی ز در فراز آید

دوغ بایی بپز که از چپ و راست

در وی افتند چون مگس در ماست

راست گویم سگان بازارند

کاستخوان از تو دوست تر دارند

کم گریز از شیرو اژدرهای نر

زآشنایان ای برادر الحذر

ای کمان و تیرها بر ساخته

صید نزدیک و تو دورانداخته

آنچه حق است اقرب از حبل الورید

تو فکنده تیر فکرت را بعبد

هر که دور اندازتر او دورتر

وز چنین گنجی بود مهجورتر

فلسفی خود را در اندیشه بکشت

گو بدو، کو را سوی گنج است پشت

جاهدوافینا بگفت آن شهریار

جاهدواعنا نگفت ای بی قرار

ای بسا علم و ذکاوات و فطن

گشته رهرو را چو غول و راهزن

در گذر از فضل و از جلدی و فن

کو زخدمت دارد و خلق حسن

بهر آن آورد خالقمان برون

ما خلقت الانس الایعبدون

کاف کفر ای دل بحق المعرفه

خوشترم آید زفای فلسفه

زآنکه این علم لزج چون ره زند

بیشتر بر مردم آگه زند

هر که نبود مبتلای ماهروی

نام او از لوح انسانی بشوی

دل که فارغ باشد از مهر بتان

لته ی حیضی به خون آغشته دان

سینه ی فارغ ز مهر گلرخان

کهنه انبانی است پر از استخوان

کل من لم یعشق الوجه الحسن

قرب الرحل الیه و الرسن

یعنی آن کس را که نبود عشق یار

بهر او پالان و افساری بیار

پیوسته زمن کشیده دامن دل تو است

فارغ زمن سوخته خرمن دل تواست

گر عمر وفاکند، من از تو دل خویش

فارغتر از آن کنم که از من دل تو است

ای روی تو فردوس برین دل من

روزان و شبان، غمت قرین دل من

گفتم مگر از دست غمت بگریزم

عشق تو گرفت آستین دل من

خدایارش باد، مهار خیش در کفش چه زیباست

گوئی ستاره ی زهره است که چند گامی پیش از او ثور چشم براه طلوع سنبله است.

دولت اگر دولت جمشیدی است

موی سفید آیت نومیدی است

صبح برآمد چه شوی مست خواب؟

کز سر دیوار گذشت آفتاب

رفت جانی به تغافل بسر

جای دریغ است، دریغی بخور

گم شده ای هر که چو یوسف بود

گم شدنش جای تاسف بود

فارغی از قدر جوانی که چیست

تا نشوی پیر ندانی که چیست

گرچه جوانی همه چون آتش است

پیری تلخی است و جوانی خوش است

شاهد باغ است درخت جوان

پیر شود، برکندش باغبان

شاخ تراز بهر گل نو بر است

هیزم خشک از پی خاکستر است