گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
بهاء ولد

در وقت ذکر اللّه و سبحانک گفتن، باید که از تن خود یاد نکنم؛ زیرا که صفات اللّه، از رحمت و قدرت و علم و جمال و پاکی و ارادت و غیرها، به صفاتِ محدثات نماند، که اگر بدان مانند بودی، از صفات اللّه رحمت و قدرت و ارادتِ مخلوق پدید نیامدی، چنانکه از صفات محدثات نمی‌آید. و هرچند که این صفات محدثات نیست نمی‌شود، ذکر پدید نمی‌آید از صفات اللّه. پس در وقت سبحانک گفتن باید که به جز از وجهِ اللّه نیندیشم تا اللّه را بینم و به مشاهدهٔ اللّه مشغول شوم که معنیِ «فَاخْلَعْ نعَلَیْکَ» این است. که هرچند از تن مردار بیش اندیشم، رنج بیش می‌بینم.

باز چون اللّه را می‌بینم، همه جهان را می‌بینم که پیش اللّه از حال به حال می‌گردد و همه جزو خود را می‌بینم بضروری که مر اللّه را تعظیم می‌کنند، که احسان کردن آن است و معنی احسان آن است که «ان تعبد اللّه کانّک تراه فان لم تکن تراه فانّه یراک».

اکنون از نماز است و از ذکر است و از دعاست که طایفه به مشاهدهٔ اللّه مشغول گشته اند. اکنون چون از اللّه یاد می‌کنم، سر و پای خود را و رگ و پی و عقل و تمیز خود را فرومی‌ریزانم و از اللّه نوع وجود دیگر و عمر دیگر می‌خواهم لا الی نهایة.

و می‌بینم که آب عمر از دریای غیب می‌آید و هم به دریای غیب باز می‌رود، همچنانکه این معانیِ من از عدم به وجود می‌آید و از وجود به عدم می‌رود؛ و از وجود تا به عدم یک گام بیش نمی‌بینم، اما چون به معنی رسیدم ایمن شدم یعنی به معنی چون رسیدم، به اللّه رسیدم و مراد خود یافتم.

این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت

نی رنگ توان نمود نه بوی نهفت

یعنی نه رنگ اللّه را توان دیدن و نه بوی محبت او را توان نهفتن.

***

اللّه را گفتم که دلم، گفت: کبابی باید.

گفتم که چشمم، گفت: سحابی باید.

گفتم که تنم، گفت: خرابی باید.

باز اللّه را گفتم که دلم نماند، گفت: کبابی کم گیر!

گفتم که چشمم نماند، گفت: سحابی کم گیر!

گفتم که تنم نماند، گفت: خرابی کم گیر!

گفتم که ای اللّه! هرگز تا یکیِ تو را با صفات تو نبینم، در خود و در هیچ کاری جمع نیایم، از آنکه درد وی تفرقه بود لا محالة.

***

حاصل، در سحرگاه نظر می‌کردم که هرکسی یکی اللّه را چگونه می‌بیند؟ دیدم که بعضی به نظر فقر و عدم دیدند الله را، و بعضی به نظر صورت دیدند، و بعضی به نظر جهة دیدند، و بعضی به نظر هیولی و طبع و کواکب دیدند، و اللّه از این بیرون نیست.

گفتم ای اللّه! گاهی به نظر مشبَّه بینمت، گاهی به نظر فقر و فنا بینمت، و گاهی به نظر جبر و گاهی به نظر عاشقان و گاهی به نظر محبان. و ای اللّه! هرکه را به خود نظر دادی، هم بر آن وجه او خلقتی و طبعی یافت، لاجرم افعال او و حرکات او هم بر آن منوال آمد، چون متفاوت بیند اللّه را هم متفاوت آید حال او.

باز نظر به خود می‌کردم تا خود را هر ساعتی بر چه رنگ بینم و از اللّه چه عجایب‌ها بینم که بیشتر از عجایب دنیا باشد، و بیرون از عجایب عالم بود.

خود را همچون وعایی دیدم که در مشام من آثار معرفت اللّه فرونشسته است بر زبر یکدیگر، و عجایب‌های دیگر که در گفت نیاید. و من دست بر وی می‌زنم و آن همه در جنبش می‌آیند لونالون، همچنانکه آب زره پوشد به وقت باد، و من در خود آن همه را نظاره می‌کنم و می‌بینم

و اللّه اعلم.