گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

آن عالم ربانی آن حاکم حکم روحانی آن قدوهٔ قافلهٔ عصمت آن نقطهٔ دایرهٔ حکمت آن محرم صاحب سری شیخ ابوالحسن حصری رحمةالله علیه شیخ عراق بود و لسان وقت و حالی تمام داشت و عبارتی رفیع. بصری بود و به بغداد نشستی و صحبت شبلی داشتی و معبر عظیم بودی و در بغداد با اصحاب خود سماع کردی. در پیش خلیفه او را غمز کردند که: قومی به هم درشده‌‌اند و سرود می‌گویند و پای می‌کوبند و حالت می‌کنند و در سماع می‌نشینند. مگر روزی خلیفه برنشسته بود در صحرا و حصری به اصحاب شدند، کسی خلیفه را گفت: آن مرد که دست می‌زد و پای می‌کوبد اینست. خلیفه عنان بازکشید، حصری را گفت: چه مذهب داری؟ گفت مذهب بوحنیفه داشتم به مذهب شافعی باز آمدم و اکنون خود به چیزی مشغولم که از هیچ مذهبم خبر نیست. گفت: آن چیست؟ گفت: صوفی. گفت: صوفی چه باشد؟ گفت: آنکه از دو جهان بدون او به هیچ چیز نیارامد و نیاساید. گفت: آنکه دیگر. گفت: آنکه کار خویش بدو بازگذارد که خداوند اوست، تا خود به قضاء خویش تولی می‌کند. گفت: دیگر. حصری گفت: فماذا بعد الحق الا الضلال، چون حق را یافتند به چیزی دیگر ننگرند. خلیفه گفت: ایشان را مجنبانید که ایشان قومی بزرگ‌اند که حق تعالی را نیابت کار ایشان دارند.

نقل است که احمد نصر شصت موقف ایستاده بود بیشتر. احرام از خراسان بسته بود. یکبار در حرم حدیثی بکرد، پیران حرم او را از حرم بیرون کردند، گفتند: دویست و هشتاد پیر در حرم بودند تو سخن گویی؟ اندر آن ساعت بوالحسن از خانه بیرون آمد و دربان را گفت: آن جوان خراسانی که هر سال اینجا آمدی اگر این بار بیاید نگر تا راهش ندهی. چون احمد به بغداد آمد بر حکم آن گستاخی به در خانهٔ شیخ شد. دربان گفت: فلان وقت شیخ بیرون آمد و گفت: که او را مگذارید، و راست همان وقت بود که از حرمش بیرون کرده بودند. احمد نصر بیفتاد و بیهوش شد و چند روز هم آنجا افتاده می‌بود. آخر روزی شیخ بوالحسن بیرون آمد و رو بدو کرد و گفت: یا احمد آن ترک ادب را که بر تو رفته است باید که برخیزی و به روم شوی و یک سال آنجا خوک بانی کنی. و جایگاهی بوده است مسلمانان را در طرسوس، کفار آنرا گرفته‌اند و ویران کرده پس آنجا برو و به روز خوک بانی می‌کن و به شب بدان جایگاه میشو و تا روز نماز میکن، و نگر تا یک ساعت نخسبی تا بود که دلهای عزیزان ترا قبول کنند. مرد کار افتاده بود برخاست و به روم شد و جامهٔ ناز برکشید و کمر نیاز بر میان جان بست و تا یک سال خوک بانی کرد چنانکه فرموده بود، پس بازگشت و به بغداد باز آمد. چون به در خانقاه رسید دربان گفت: همین زودتر باش که امروز شیخ هفت نوبت بیرون آمده است به طلب تو، بی‌قرار. شیخ ابوالحسن چون آواز بشنید بیرون آمد، او را در بر گرفت و گفت: یا احمد ولدی قرة عینی. احمد از شادی لبیک بزد و روی در بادیه نهاد تا حجی دیگر بکند. چون به حرم رسید پیران حرم پیش احمد بازآمدند و گفتند: یا والده و قرة عیناً. جرمش همه این بود که یک حدیث کرده بود و امروز همه بر در دکان‌ها طامات می‌گویند.

نقل است که گفت: سحرگاهی نماز گزاردم و مناجات کردم و گفتم الهی راضی هستی که من از تو راضیم. ندا آمد که ای کذاب که اگر تو از ما راضی بودی رضای ما طلب نکردی.

و گفت: مردمان گویند حصری بقوافی نگرید مرا دردهاست از حال جوانی باز که اگر از یک رکعت دست بدارم با من عتاب کنند.

و گفت: نظر کردم در دل هر صاحب دلی، دلم بر جمله زیارت آمد. در آخر نگاه کردم در عز هر صاحب عزی، عز من بر عز همه زیادت آمد. پس این آیت برخواند: من کان یرید العزة فلله العزة جمیعا.

و گفت: اصول ما در توحید پنج چیز است: رفع حدث و اثبات قدم و هجر وطن و مقارفت اخوان و نسیان آنچه آموخته‌ای و آنچه نمی‌دانی، یعنی فراموش آنچه دانند و ندانند.

و گفت: بگذارید مرا به بلای من، نه شما از فرزندان آدمید آنکه بیافرید حق تعالی او را بر تخصیص خلقت و به جانی بی‌واسطهٔ غیر او را زنده کرد و ملائکه بفرمود تا او را سجده کردند، پس به فرمانی که او را فرمود در آن مخالف شد. چون اول خُم دُردی بود آخرش چگونه خواهد بود؟ یعنی چون آدم را بخود بازگذارند با همه مخالفت باشند و چون عتاب حر در رسید همه محبت باشد.

و گفت: با تیغ انکار هرچه اسم و رسم بدان رسد سر بر نداری و ساحت دل را از هر چه معلول و معلوم است خالی نگردانی و ینابیع حکمت از قعر دل تو به ظهور نیاید.

و گفت: هر گه دعوی کند اندر چیزی که از حقیقت شواهد کشف براهین او را تکذیب کنند.

و گفت: نشستن به اندیشه و تفکر در حال مشاهده، یک ساعت بهتر است از هزار حج مقبول.

و گفت: چنین نشستن بهتر از هزار سفر.

و گفت: بعضی را پرسیدم که زهد چیست گفت: ترک آنچه در آنی بدانکه در آنی.

ازو پرسیدند از ملامتی، نعره‌ای بزد و گفت: اگر در این روزگار پیغامبری بودی از ایشان بودی.

و گفت: سماع را تشنگی دائم باید و شوق دائم، که هرچند بیش خورد وی را تشنگی بیش بود.

و گفت: چه کنم حکم سماعی را که چون قاری خاموش شود آن منقطع گردد و سماع باید که به سماع متصل باشد پیوسته چنانکه هرگز نگردد.

و گفت: صوفی آنست که چون از آفات فانی گشت دیگر بسر آن نشود و چون روی فرا حق آورد از حق نیفتد و حادثه را در اثر نباشد.

و گفت: صوفی آنست که او موجود نباشد بعد از عدم خویش و معدوم نگردد بعد از وجود خویش.

و گفت: صوفی آنست که وجد او وجود اوست و صفات او حجاب او یعنی من عرف نفسه فقد عرف ربه.

و گفت: تصوف صفاء دل است از مخالفات.

و گفت: تا مادام که کون موجود بود تفرقه موجود بود، پس چون کون غالب گشت حق ظاهر شد و این حقیقت جمع بود که جزء حق نبیند و جز ازو سخن نگوید رحمةالله علیه.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode