گنجور

 
عطار

نرم شد در عشق بلبل خاطرش

شفقتی بنمود طبع ماهرش

گل بخنده گفت با باد صبا

ای ندیم من چه فرمائی مرا

چون صبا بشنید کردش آفرین

گفت چون دیر آمدی ای نازنین

اعتمادی نیست بر دوران حسن

زود گردد پاره شادوران حسن

حسن چون عمر است چون باید بکس

دل بدست آورد که کار اینست و بس

دستگیری کن چو داری دستگاه

بد مکن زیرا بدت آید براه

نوعروس خوبروئی دلفریب

عاشقان را کی بود ازتو شکیب

این مصالح آن چنان بیند رهی

خوب باشد که مر او را دل دهی

در سخنهائی که روح افزایدت

هر زمان از غیب در بگشایدت

نزد خود خوانش چو دیگر بندگان

تا شود خرسند چون خرسندگان

باشد اندر خدمتت چون او بپای

پیش تختت چون غلامان سرای

گل صبا را گفت این فرمان تراست

نزد خود خوانش اگر شه ار گداست

این غزل را در بدیهه همچو زر

کرد انشا باصبا گفتش ببر