گنجور

 
عطار

داد محمود آن یکی را مال خویش

کرد او را سرور عمال خویش

رفت مرد و مال او جمله بخورد

بعد از آن در گوشهٔ بنشست فرد

شاه چون از کار او آگاه شد

گفت تا برخاست پیش شاه شد

شاه گفت ای بی خبر از حال من

از چه خوردی تو پلید این مال من

گفت بر پشتی آن خوردم که شاه

مال دارد بی قیاس اینجایگاه

من ندارم هیچ تو داری بسی

نیستی چون من تو محتاج کسی

چون بدان محتاج بودم خورده شد

کار بر پشتی فضلت کرده شد

گر ببخشی میتوانی من کیم

ور بگیری هم تو دانی من کیم

شاه را دل خوش شد از گفتار او

عفو کرد ودر گذشت از کار او

حجت دین گر سجل میبایدت

رحمتی دایم ز دل میبایدت

کم نهٔ آخر ز فرعون لعین

رحمتش بر زیردستان می ببین