گنجور

 
عطار

این چه شورست از تو درجان ای فرید

نعره زن از صد زفان هل من مزید

گر کند شخص تو یک یک ذره گور

کم نگردد ذرهٔ از جانت شور

گر تو با این شور قصد حق کنی

در نخستین شب کفن را شق کنی

چون بود شورت بجان پاک در

سر درین شور آوری از خاک بر

هم درین شور از جهان آزاد و خوش

در قیامت میروی زنجیر کش

شور چندینی چرا آوردهٔ

این همه شور از کجا آوردهٔ

شور عشق تو قوی زور اوفتاد

جان شیرینت همه شور اوفتاد

جانت دریائیست آبش آب زر

لاجرم هم شور دارد هم گهر

دایماً چون بحر میجوشی ز شور

خویشتن را میفرود آری بزور

جان شیرینت چو شوری در کند

هر زمانی شور شیرین تر کند

یعلم اللّه گر سخن گفتار را

بود مثلی یا بود عطار را

در سخن اعجوبهٔ آفاق اوست

خاتم الشعرا علی الاطلاق اوست

هرکه سلطانم نگوید در سخن

من گدائی گویمش نه سر نه بن

شیوهٔ کز شوق او شد عقل مست

جز مرا هرگز کرا دادست دست

خاطرم پایم گرفته هر زمان

سرنگون بر میکشد گردجهان

تا ز بحری ماهیی آرد بشست

یا زجائی معنئی آرد بدست

نی که چندان نقد معنی دارد او

کز درون بیرون همی نگذارد او

چون معانی جمله من گفتم تمام

چه بماندست آن کسی را والسلام

هرکجا سریست درهر دو جهان

هست سر تا سر درین دیوان نهان

چون بجوئی و بیابی سر بسر

برکشی بر هر دو عالم بر به بر

قصه ها دیدی بسی این هم ببین

قصه کم گو کاحسن القصه ست این

گردهی غصه که هستم قصه گوی

غصه خور چون برده ام در قصه گوی

قصه گفتن نیست ریح فی الفصص

مینبینی روح قرآن از قصص

قصه کوته میکنم یک اهل راز

گر درین قصه کند عمری دراز

هر نفس این قصه نوری بخشدش

بی غم وغصه حضوری بخشدش

هرکتابی را که دانی سر بسر

این یکی با جمله برکش بربه بر

گر نچربد از همه صد باره این

زود کن چون پردهٔ خود پاره این

دیدهٔ انصاف بینت باز کن

چشم جان پر یقینت باز کن

تا ببینی کار و بار این کتاب

حل و عقد و گیر و دار این کتاب

هرکه گوهر دزد این دریا شود

زود از تر دامنی رسوا شود

هر کرا دزدیدن از من دست داد

همچو دزدانش بریده دست باد

در حقیقت مغز جان پالوده ام

تا نه پنداری که در بیهوده ام

جمع کردم آب آسا پیش تو

گو تفکر کن دل بیخویش تو

گر زگفتن راه مییابد کسی

گفتهٔ من بایدت خواندن بسی

زآنکه هر بیتی که می بنگاشتم

بر سر آن ماتمی میداشتم

در مصیبت ساختن هنگامه من

نام این کردم مصیبت نامه من

گر دلی میبایدت بسیار دان

پس مصیبت نامهٔ عطار خوان

گر کسی را زین سخن گردی بود

خاک بر فرقش که نامردی بود

لازم درد دل عطار باش

وز هزاران گنج برخوردار باش

هرکرا یک ذره میبندد خیال

گو برون آرد چنین صاحب جمال

می نداند او که از عطار بود

ختم صد عالم که پر اسرار بود

نافهٔ اسرار نبود مشکبار

تاکه عطارش نباشد دست یار