گنجور

 
عطار

از ارسطالیس پرسیدند راز

کان چه میدانی که در عمر دراز

بی گنه در خورد زندان آمدست

گفت آنچش حبس دندان آمدست

آنچه او محبوس میباید مدام

آن زفان تست در زندان کام

دو در از دندان و دو در از لبش

بسته میدارند هر روز و شبش

تا مگر یک لحظهٔ گیرد قرار

وآنگهش جز بیقراری نیست کار

هر که خاموشست ثابت آمدست

عزت زر بین که صامت آمدست

با که گویم درد دل چون کس نماند

تن زنم کز عمر من هم بس نماند

چون خموشی این همه مقدار داشت

لیک دو داعیم بر گفتار داشت

جان من چون بود مست و بیقرار

بر نمیزد یک نفس از درد کار

گر دمی تن میزدم از جان پاک

می برآمد از خموشی صد هلاک

از ازل چون عشق با جان خوی کرد

شور عشقم این چنین پرگوی کرد

از شراب عشق چون لایعقلم

کی تواند شد خموشی حاصلم

کاشکی جان مرا بودی قرار

تا همیشه تن زدن بودیم کار

آنچه در جانِ منِ آگاه هست

می ندانم تا بدآنجا راه هست

چون نمیبینم بعالم مرد خویش

می فرو گویم بدآنجا درد خویش

داعی دیگر مرا آن بود و بس

کاین حدیثم شد بحجت هر نفس