گنجور

 
عطار

کرهٔ میتاخت سلطان در شکار

میگریخت از وی شکار بیقرار

بر ایاز افتاد اشک آنجایگاه

شاه گفتش ای غلام نیک خواه

از چه پیدا شد چو باران اشک تو

گفت چون پنهان نماند از رشک تو

تا چرا تو بادتک تازی به راه

از پی چیزی که بگریزد ز شاه

چون توئی خواهندهٔ این بینوا

واو ز تو بگریزد این نبود روا

گفت اسب اندر عقب زان تازمش

تا بگیرم یا فرو اندازمش

گفت شد یک رشک من اینجا هزار

تا مرا گیری نه او را در شکار

گفت ازآنش می بگیرم دردناک

تا کشم اورا و خون ریزم بخاک

گفت اکنون رشک من شد صد هزار

تا چرا نکشی مرا وآنگاه زار

گفت ازآنش میکشم من ای غلام

تاخورم او را که خواهد این مقام

گفت شد رشک من اینجا بی قیاس

تا چرا قوتی نسازی از ایاس

گفت اگر من قوت سازم از تنت

محو گردی هیچ ناید از منت

گفت لا واللّه اگر شاه جهان

قوت خود سازد ازین شوریده جان

گر کنون هستم غلامی ناکسم

آن زمان محمود گردم این بسم