گنجور

 
عطار

رفت آن غافل سوی مسجد فراز

تا کسی دم زد بپرداخت از نماز

نه سجودی کرد لایق نه رکوع

خواست کز مسجد کند عزم رجوع

بود در مسجد یکی مجنون مست

بادلی پر شور و با سنگی بدست

مرد را گفتا که هین ای حیله جوی

این نماز اینجا کرا کردی بگوی

گفت آن کاهل نمازش کاین نماز

کردم از بهر خدای بی نیاز

مرد مجنون گفت از آن گویم همی

وین نشان از تو از آن جویم همی

کاین نماز از بهر حق گر کرده ای

بس که این سنگم تو بر سر خورده ای

مرد گفتا روز بس بیگاه بود

زان نماز من چنین کوتاه بود

نیستت یک ذره آگاهی ز خویش

دشمن خویشی چه میجوئی ز خویش

خلق کشتن بر اجل نتوان نهاد

این عمل جز بر امل نتوان نهاد

چون امل بسیار و چون عمر اندکست

گر بسی اندک شود کم چه شکست

هفتهٔ ماندست و باقی رفته عمر

تو چه خواهی کرد این یک هفته عمر

در چنین عمری که بیش از برق نیست

گر بخندی گر بگریی فرق نیست

عمر چون بگذشت اگر شیر آمدی

از سر یک موی در زیر آمدی