گنجور

 
عطار

علتی محمود را گشت آشکار

شد ز مدهوشی سه روز و شب ز کار

در سه روز و شب نجنبید او زجای

عقل زایل تن در افتاده ز پای

وی عجب آنگه که شاه حق شناس

شد ز هوش از هوش رفته بد ایاس

روز چارم شاه چون هشیار گشت

آن غلام از بیهشی بیدار گشت

چشم چون بگشاد از هم پادشاه

دید ایاز خویش را آنجایگاه

گفت تو کی آمدستی ای غلام

گفت این ساعت زهی عالی مقام

ای گدای صحبت سلطان طلب

تا درآموزی توبی حاصل ادب

چون خلیفه زادهٔ حقی ترا

کی کند اندر گدا طبعی رها

بود بر بالین او حاضر وزیر

گفت ای بخشندهٔ تاج و سریر

شد سه روز و شب که بر بالین شاه

هست بیهوش او چو شاه اینجایگاه

نه ازو یک ذره جنبش دیده ایم

نه ازو حرفی سخن بشنیده ایم

وآنگهی گوید که اکنون آمدم

من کنون زین کذب بیرون آمدم

شاه گفتش ای غلام بی فروغ

بر سر من از چه میگوئی دروغ

گفت هرگز در دروغم نیست راه

لیک چون باشد وجودم غرق شاه

شاه چون بیخود شود بیخود شوم

چون بخود باز آید او بخرد شوم

از سر خویشم وجود خاص نیست

این سخن جز از سر اخلاص نیست

چون وجود من بود از شهریار

کی شود بی او وجودم آشکار

بنده دایم از تو موجودست و بس

خود که باشد بنده محمودست و بس

جهد کن پیش از اجل ای خود پرست

تا زخلت ذرهٔ آری بدست

گر شود یک ذره خلت حاصلت

باز خندد آفتابی در دلت