گنجور

 
عطار

گشت محمود و ایاز دلنواز

هردو در میدان غزنین گوی باز

هر دو با هم گوی تنها باختند

گوی همچون عشق زیبا باختند

گاه این یک اسب تاخت و گاه آن

گاه این یک گوی باخت و گاه آن

ز آرزوی آن غلام و پادشاه

گشت چوگان آسمان و گوی ماه

گرد میدان عالمی نظارگی

فتنهٔ هر دو شده یکبارگی

چون بماندند آن دو مرغ دلنواز

در بر یکدیگر استادند باز

شاه گفتش ای جهان روشن ز تو

به تو میبازی ز من یا من ز تو

گفت شه فتوی کند از رای خویش

شه یکی نظارگی را خواند پیش

گفت گوی از ما که به بازد بگوی

اسب در میدان که به تازد بگوی

بود آن نظارگی صاحب نظر

گفت چشمم کور باد ای دادگر

گر شما را من دو تن میدیده ام

جز یکی نیست اینچه من میدیده ام

چون نگه کردم بشاه حق شناس

بود از سر تا قدم جمله ایاس

چون ایاست را نگه کردم نهان

بود هفت اعضای او شاه جهان

گر دو تن را در نظر آوردمی

در میان هر دو حکمی کردمی

لیک چون هر دو یکی دیدم عیان

حکم نتوان کرد هرگز درمیان

چون سخن شایسته گفت آن مرد راه

گوهر بازو درو انداخت شاه

تا بود معشوق را در خود نظر

عاشق از وی کی تواند خورد بر

تا نظر معشوق را بر عاشق است

جان عاشق عشق او را لایق است

هر دو را بر یکدگر باید نظر

تاخورد آن بر ازین این زان دگر

هر دو میباینده یک ذات آمده

بی دو بودن در ملاقات آمده