گنجور

 
عطار

بود مجنونی عجب نه سر نه بن

کز جنون گستاخ میگفتی سخن

زاهدی گفتش که ای گستاخ مرد

این مگوی و گرد گستاخی مگرد

بس خطاست این ره که میجوئی مجوی

هم روا نیست اینچه میگوئی مگوی

گفت ایزد چون مرا دیوانه خواست

هرچه آن دیوانه گوید آن رواست

گر سخنهای خطا باشد مرا

چون نیم عاقل روا باشد مرا

هیچ عاقل را نباشد یارگی

کو بپردازد دلی یکبارگی

با جنون از بهر او در ساختم

تادلم یکبارگی پرداختم

عاقلان را شرع تکلیف آمدست

بیدلان را عشق تشریف آمدست

تو برو ای زاهد و کم گوی تو

مرد نفسی زر طلب زن جوی تو

بیدلان را با زر و با زن چکار

شرع را و عقل را با من چکار