گنجور

 
عطار

بود مجنونی نکردی یک نماز

کرد یک روزی نماز آغاز باز

سایلی گفتش که ای شوریده رای

گوئیا خشنودی امروز از خدای

کاین چنین گرمی بطاعت کردنش

سر نمیپیچی ز فرمان بردنش

گفت آری گرسنه بودم چو شیر

چون مرا امروز حق کردست سیر

میگزارم پیش او نیکو نماز

زآنکه او با من نکوئی کرد ساز

کار گو چون مردمان کن هر زمان

تا کنم من نیز هم چون مردمان

عشق میبارد ازین شیوه سخن

خواه تو انکار کن خواهی مکن

شرع چون دیوانه را آزاد کرد

تو به انکارش نیاری یاد کرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode