گنجور

 
عطار

سالک آمد پیش شیطان رجیم

گفت ای مردود رحمن و رحیم

ای در اول مقتدای خواندگان

وی در آخر پیشوای راندگان

ای به یک بیحرمتی مفتون شده

وی به یک ترک ادب ملعون شده

هفتصد باره هزاران سال تو

جمع کردی سر حال و قال تو

قال تو اغلال شد حالت محال

مسخ گشتی تا نه پرماندی نه بال

گر جرس جنبان دولت بودهٔ

چون جرس اکنون همه بیهودهٔ

نیست کس از تو مصیبت دیده تر

خشک لب بنشین مدام ودیده تر

در بهشت عدن بودی اوستاد

کار تو با قعر دوزخ اوفتاد

آنچنان بوده چنین چون آمدی

دی ملک امروز ملعون آمدی

آتش کفر تو در دین اوفتاد

در همه عالم کرا این اوفتاد

چون فرشته خویش را دانی دلیر

دیوی تو آشکار آمد نه دیر

ای فرشته دیو مردم آمدی

در پری جفتی چو کژدم آمدی

گر بسی بر دیگران فرقت نهند

هم کلاه دیو بر فرقت نهند

هم دل مؤمن تو داری در دهان

هم توئی با خون دل در رگ روان

هم ز ماهی جایگه تا مه تراست

هم ز مشرق تا بمغرب ره تراست

چون جهانی درگرفتی پیش تو

آگهم گردان ز کار خویش تو

گر رهی دزدیده داری سوی گنج

شرح ده تا من برون آیم ز رنج

زین سخن ابلیس در خون اوفتاد

آتشش از سینه بیرون اوفتاد

گفت اول صد هزاران سال من

خورده ام این جام مالامال من

تا به آخر جام کردم سرنگون

درد لعنت آمد از زیرش برون

در دو عالم نیست از سر تا به پای

هیچ جائی تا نکردم سجده جای

بس که بر ابلیس لعنت کردمی

خویشتن را شکر نعمت کردمی

من چه دانستم که این بد میکنم

روز تا شب لعنت خود میکنم

ناگهی سیلاب محنت در رسید

پس شبیخونی ز لعنت در رسید

صد هزاران ساله اعمالم که بود

در عزازیلی پر و بالم که بود

جمله را سیلاب لعنت پیش کرد

تا مرا هم مسخ و هم بی خویش کرد

لاجرم ملعون و نافرمان شدم

گر فرشته بوده ام شیطان شدم

آنکه اول حور را همخوابه کرد

این زمانش دیو در گرمابه کرد

پای تا سر عین حسرت گشته ام

در همه آفاق عبرت گشته ام

گر تو از من عبرتی گیری رواست

ور بکاری نیز میآئی خطاست

صد جهان رحمت چرا بگذاشتی

راه لعنت بی خبر برداشتی

من ز لعنت دارم الحق دور باش

تو نداری تاب لعنت، دور باش

سالک آمد پیش پیر رهبران

قصهٔ برگفت صد عبرت در آن

پیر گفتش هست ابلیس دژم

عالم رشک و منی سر تا قدم

زانکه گفتندش که ای افتاده دور

چون شدی در غایت دوری صبور

گفت دور استاده ام تیغی بدست

باز میرانم از آن در هر که هست

تا نگردد گرد آن در هیچکس

در همه عالم مرا این کار بس

دور استادم دو دیده همچو میغ

زآنکه آن رویم بخویش آید دریغ

دور استادم که نتوانم که کس

روی او بیند به جز من یک نفس

دور استادم که من در راه او

نیستم شایستهٔ درگاه او

دور استادم نه پا نه سر ازو

چون بسوزم دور اولیتر ازو

دور استادم ز هجران تیره حال

چون ندارم تاب قرب آن وصال

گرچه هستم راندهٔ در گاه او

سر نه پیچم ذرهٔ از راه او

تا نهادستم قدم در کوی یار

ننگرستم هیچ سو جز سوی یار

چون شدم با سرّ معنی هم نفس

ننگرم هرگز سر موئی بکس

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode