گنجور

 
عطار

شیر دین سفیان ثوری شمع شرع

گفت قوم خویش را کای جمع شرع

لذت و خوشّی خوردن در طعام

بیش چندان نیست کز لب تا بکام

این قدر ره صبر کن آسان بود

تا خوش و ناخوش ترا یکسان بود

میزنی بیهوده همچون سگ تگی

تو کئی در صورت مردم سگی

تا ترا یک استخوان آید بدست

عمر و جانت از دست شد ای سگ پرست

تو همای روح را ده استخوان

زانکه بس افسوس باشد سگ بدان

قوت مردان روح را جان دادنست

چیست قوت تو به سگ نان دادنست

ای به سگ مشغول گشته ماه و سال

چند خواهی بود با سگ در جوال

گر به امر سگ شوی در کار تیز

از سگان خیزی به روز رستخیز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode