گنجور

 
عطار

خواجهٔ مجنون شد و مبهوت گشت

بیدل و بی قوت و بی قوت گشت

در گدائی و اسیری اوفتاد

در بلا و رنج و پیری اوفتاد

کوه نتواند همی هرگز کشید

صد یک آن بار کان عاجز کشید

یک شبی در راز آمد با خدای

گفت ای هم رهبر و هم رهنمای

این که تو هستی اگر من بودمی

از خودت پیوسته میآسودمی

یک دمت اندوهگین نگذارمی

ای به از من به ازینت دارمی

بیدلان چون گرم در کار آمدند

از وجود خویش بیزار آمدند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode