گنجور

 
عطار

آن وزیری را چو آمد مرگ پیش

کرد حیران روی سوی قوم خویش

گفت دردا و دریغا کز غرض

آخرت با خواجگی کردم عوض

زآرزوی این جهان میسوختم

لاجرم آن یک بدین بفروختم

میروم امروز جانی سوخته

رفته دنیا و آخرت بفروخته

ای دل غافل دمی بیدار شو

چند بد مستی کنی هشیار شو

رفتگان اندر نخستین منزلند

منتظر بنشسته و مستعجلند

بیش ازین در بند خودشان می مدار

چندشان فرمائی آخر انتظار