گنجور

 
عطار

خواجه‌ای در شهر ما دیوانه شد

وز خرد یکبارگی بیگانه شد

نه لباسی بودش و نه طعمهٔ

کس ندادش لقمهٔ بی لطمهٔ

بود پنجه سال تادیوانه بود

در زفان کودکان افسانه بود

سیم رفته روی چون زر مانده

در به در در خاک هر در مانده

دیده پرخون دل پر آتش آمده

لب فرو بسته بلاکش آمده

دید یک روزی جوانی تازه را

خویشتن آراسته آوازه را

پای در مسجد نهاد آن سرفراز

کان جوان را بود هنگام نماز

پیر دیوانه بدو گفت ای پسر

در رو ودر رو هلا زین زودتر

زانکه من دررفته ام بسیار هم

کرده ام چون تو بسی این کار هم

هم نمازی بودم وهم حق پرست

تاثریدی این چنینم درشکست

گر چو من شوریده دین میبایدت

ور ثریدی این چنین میبایدت

پای در نه زود تا دستت دهند

نه بهر وقتی که پیوستت دهند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode