گنجور

 
عطار

میشد ابراهیم ادهم در رهی

پیش اوآمد سواری ناگهی

گفت آبادانی ای رهرو کجاست

اوبگورستان اشارت کرد راست

شد سوار از قول اودر خشم سخت

تازیانه کرد بر وی لخت لخت

خون روان شد از سر واز روی او

تا زخون گل گشت خاک کوی او

چون بنزد شهر آمد آن سوار

دید خلقی را دوان و بیقرار

گفت این تعجیل چیست ای مردمان

گفت ابراهیم ادهم این زمان

میرود در پیش آگاهی رسید

اسب داری گر درو خواهی رسید

هرکه او رادید پیدا و نهان

گشت ایمن از عذاب آن جهان

زو صفت پرسید آن مرد سوار

چون صفت گفتند او بگریست زار

حال خودبرگفت کو را چون زدم

جامه و دستم ازو در خون زدم

شد خجل آن مرد و زانجا گشت باز

دید او راجامه شستن کرده ساز

خون زخود میشست پیشش شد سوار

گشت درخاک و بسی بگریست زار

عفو خواست او عفو دادش در زمان

گفت آخر آن چرا گفتی چنان

گفت آبادانی ای مرد تمام

نیست جز در کوی گورستان مدام

گورها هر روز آبادان ترست

لیک هر دم شهرها ویران ترست

گر همه آفاق آبادان کنند

عاقبت می دان که گورستان کنند

پس من آنچت گفتم ای نیکو سوار

راست گفتم تو خیال کژ مدار