گنجور

 
عطار

سالک آمد پیش خاک بارکش

گفت ای افکندهٔ تیمارکش

هر کجا سریست در هر دو جهان

گر برون آری درون داری نهان

توخمیر دست قدرت بودهٔ

حامل اسرار فطرت بودهٔ

چون ز چار ارکان بحق رکنی تراست

نقد رکنی گر ز تو جویم رواست

گرچه بار و رنج داری از برون

لیک بار گنج داری از درون

در کنارت گنج بینم صد هزار

با میان آر آنچه داری در کنار

هر کرا گنجی بود خاصه غریب

دیگران را کی گذارد بی نصیب

چون تو میدانی که هستم راز جوی

سر گنج خویش با من باز گوی

بر دل مستم دری بگشای تو

سوی مقصودم رهی بنمای تو

زین سخن چون خاک راه آگاه شد

باد در کف همچو خاک راه شد

گفت آخر من که باشم در جهان

تا بود رازیم پیدا ونهان

من ندارم هیچ جز افسردگی

نیست بر من وقف الا مردگی

بر نهاد من قضا بگشاد دست

پس لبادم آمد و برگاو بست

اولم از خاک ره برداشتند

پس چو خاکم خاکسار انگاشتند

من زنومیدی چنین افسرده ام

خفته درخاکی وخاکی خورده ام

گاو را چون دشمن من میکنند

جمله را درخرمن من میکنند

بر تن خود بار دارم همچو کوه

باگروهی هر زمان گیرم گروه

گرچه گشتم ذره ذره زیر پای

ذرهٔ گردش ندیدم هیچ جای

روز و شب از درد این افسرده ام

می ندانم زنده ام یا مرده ام

آنچه بر من رفت از ظلم و فساد

در بدل خواهند از ننگم معاد

در مضیقی بس خطرناکم ازین

خاک بر سر بر سر خاکم ازین

مردگان را جمله در من مینهند

مرگ را زرین نهنبن مینهند

من میان مردگانم بیخبر

کی مرا از زندگی باشد اثر

زندگی کی یابی از مرده دلی

ترک من کن چون ندارم حاصلی

سالک آمد پیش پیر پاک زاد

شرح حال خویش پیش پیر داد

پیر گفتش هست خاک بارکش

عالم حلم و جهان خلق خوش

گر تحمل میکنی چون خاک تو

در دو عالم همچو آبی پاک تو

ذرهٔ گر تو تحمل میکنی

همچو خورشیدی تجمل میکنی

هرکه او موئی تحمل خوی کرد

مشک خلقش عالمی پر بوی کرد