گنجور

 
عطار

شد بر فرعون ابلیس لعین

یک کف پر ریگ برداشت از زمین

پس نمود آن ریگ مروارید باز

بعد از آنش ریگ گردانید باز

گفت گیر این ریگ و گوهر کن تو نیز

گفت ازین من میندانم هیچ چیز

پس زفان بگشاد ابلیس لعین

گفت تو با این سرو ریشی چنین

زشتم آید گر گدائی میکنی

از چه دعوی خدائی میکنی

هر زمان ریشی مرصع بر نهی

تخت خواهی تاج اقرع بر نهی

با چنین ریشی چو گردی گرم تو

اینت ریش آخر نداری شرم تو

با چنین قدرت درین افکندگی

می فرا نپذیردم در بندگی

چون تو هم پیسی و هم کل تا بگوش

در خدائی کی پذیرندت خموش

نفس کافر را که در هر ساعتش

آزمایش میکنم در طاعتش

غرقهٔ بهر خطر میبینمش

هر نفس از بد بتر میبینمش

آنچه با من این سگ شوم آن کند

کافرم گر کافر روم آن کند

نیست چون من خویش دشمن هیچکس

بیخبر تر کیست از من هیچکس

آنچه بر من میرود بر کس نرفت

این سر افرازی هنوز از پس نرفت

دولتم چون خشک میغی بود و بس

حاصل از عمرم دریغی بود و بس

تن که یک درد مرا مرهم نکرد

همچو موئی گشت و موئی کم نکرد

ای دریغا جان بتن در باختیم

قیمت جان ذرهٔ نشناختیم

تشنه میمیریم در طوفان همه

وآنک آب از چشمهٔ حیوان همه

هم زمان عیش را سوری نماند

هم چراغ عمر را نوری نماند

درد را مرهم کجا خواهیم کرد

عمر شد ماتم کجاخواهیم کرد

خون شد آهن زآنکه این دردش بخاست

دل که از خونست چون آهن چراست

تا نگردی نقطهٔ درد ای پسر

کی توان گفتن ترا مرد ای پسر

هرکه او در دیدهٔ خود خار نیست

با گل غیب خدایش کار نیست

میروی چون کافر درویش او

کی توان شد این چنین در پیش او

چون زدین و دل تهی داری سرای

چون روی بی دین و دل پیش خدای

چون ترا در خانه جای ماتمست

در چنین جائی دلت چون خرّمست