گنجور

 
عطار

از نیاز بندگی آن پادشاه

پیش مردی رفت از مردان راه

گفت پندی ده که رهبر باشدم

زین چنین صد ملک بهتر باشدم

گفت بنگر تا ترا ای شهریار

کار دنیا چند میآید بکار

کار دنیا آنچه باشد ناگزیر

آن قدر چون کرده شد آرام گیر

کار عقبی نیز بنگر این زمان

تا بعقبی چند محتاجی بدان

آنچه در عقبی ترا آن درخورست

کار آن کردن ترا لایق ترست

کار دین و کار دنیا روز وشب

تو بقدر احتیاج خود طلب

آنچت اینجا احتیاجست آن بکن

وانچه آنجا بایدت درمان بکن

گر بموئی بستگی باشد ترا

هم بموئی خستگی باشد ترا

ور بکوهی بستگی پیش آیدت

هم بکوهی خستگی بیش آیدت

بر تو هر پیوند تو بندی بود

تا ترا پیوند خود چندی بود

باز بر پیوند سر تا پای تو

تا توانی مرد ور نه وای تو