گنجور

 
عطار

بود شهری بس قوی اما خراب

پای تا سر شوره خورده زآفتاب

صد هزاران منظر و دیوار و در

اوفتاده سرنگون بر یکدگر

دید مجنونی مگر آن شهر را

درعمل آورده چندان قهر را

در تحیر ایستاد آنجایگاه

شهر را میکرد هر سوئی نگاه

نیمروز آنجایگه منزل گرفت

گوئی آنجا پای او در گل گرفت

سایلی گفتش که ای مجنون راه

از چه حیران ماندهٔ این جایگاه

سخت سرگردان و غمگین ماندهٔ

می چه اندیشی که چنین ماندهٔ

گفت ماندم در تعجب بیقرار

کآنزمان کاین شهر بودست استوار

وآنگهی پر خلق بودست این همه

مصر جامع مینمودست این همه

آن زمان کاین بود شهر مردمان

من کجا بودم ندانم آن زمان

وین زمان کاینجا شدم من آشکار

تا کجا رفتند چندان خلق زار

من کجا بودستم آخر آن زمان

یا کجااند این زمان آن مردمان

من نبودم آن زمان و ایشان بدند

من چو پیدا آمدم پنهان شدند

می ندانم این سخن را روی و راه

این تعجب میکنم این جایگاه

کس چه میداند که این پرگار چیست

یا ازین پرگار بیرون کار چیست

چون بسی رفتم ندیدم پیش باز

گشتم اکنون بیدل و بیخویش باز

هیچ دل را جز تحیر راه نیست

وز شد آمد جان کس آگاه نیست