گنجور

 
عطار

سالک آمد پیش آتش سر زده

آتشی از دل بخرمن در زده

گفت ای مریخ طبع سر فراز

گرم سیر و زود سوز وتیز تاز

هم شهاب و برق از آثار تست

گرم رفتن گرم بودن کارتست

رجم شیطانی و شیطان هم زتو

ای عجب دردی و درمان هم ز تو

روح بخش روح حیوانی توئی

میزبان نفس انسانی توئی

از خطاب حق بهشت جان شدی

باغ ابراهیم را ریحان شدی

در درون سنگ و آهن ره تراست

پاکبازی در جهان باللّه تراست

هیزمی لعل بدخشانی کنی

آهنی یاقوت رمانی کنی

عنصر عالی تو میآئی و بس

با فلک پهلو تو میسائی و بس

از سبک روحی خفیف مطلقی

گر بسوزی گر بسازی بر حقی

از درخت سبز سر بیرون کنی

موسی مشتاق را مفتون کنی

موسی از تو یافت راه از دورجای

پس مرا در خورد من راهی نمای

زین سخن برخاست زاتش رستخیز

در دل او آتشی افتاد تیز

آب از چشمش روان شد همچو ابر

پای بر آتش نماندش هیچ صبر

گفت من پیوسته جان سوز آمدم

طالب این در شب و روز آمدم

دایماً در تاب و تب آتش فشان

زین حقیقت باز میپرسم نشان

چون بسوزم هرچه میآرم بدست

بر سر خاکسترم بینی نشست

من ازین غم بر سر خاکسترم

دیگری را سر براهی چون برم

کار من با تفت و با سوزست و بس

وین همه عمری نه امروزست و بس

من ز گرمی خشک و تر نگذاشتم

چون ندیدم هیچ دل برداشتم

تو ز من چیزی نیابی خیز رو

راه دیگر گیر و خیز ای تیز رو

سالک آمد پیش پیر رهنمای

قصهٔ خود گفتش از سر تا بپای

پیر گفتش هست آتش حرص وآز

کار کرده بر همه عالم دراز

جمله را در حرص زر انداختست

تا ز زر هر کس بتی برساختست

بس که ایمان بس که جان در باختند

تاجوی زر در میان انداختند