گنجور

 
عطار

پادشاهی دختری دارد چو ماه

تو درون خانه باشی قعر چاه

کی توانی دید هرگز روی او

پس چه کن لازم شواندر کوی او

تو چو لازم باشی آن درگاه را

برتو افتد یک نظر آن ماه را

در دوعالم بس بود آن یک نظر

ور دگر خواهی دگر باشد دگر

آن نظر از جهد تو ناید بدست

لیک بر درگاه میباید نشست

تو نمازی دار دایم سوخته

تادرافتد آتشت افروخته

جد و جهد تو نمازی کردنست

آتش آوردن نه بازی کردنست

لیک آتش هر رکوعی را نخواست

کی بود بر هر رکوعی رنگ راست

ای رکوعی نانمازی چند ازین

نیست این کار مجازی چند ازین

آن رکوعی مستحاضه از توبه

نیم جو زر یک قراضه از تو به

رهروان رفتند پیش گنج باز

در مقامر خانه تو شش پنج باز

رهروان رفتند تو درماندهٔ

حلقهٔ سر زن که بر در ماندهٔ

راه زد مشغولی عالم ترا

نیست پروای خدا یکدم ترا

چون نمیآئی بسر از خویش تو

چون توانی شد خدا اندیش تو

آخر از خواب امل بیدار شو

یکدم ای مست هوا هشیار شو

پس بدین وادی فرو رو مردوار

تا به بینی صد هزاران مرد کار

سر بسر سرگشتگان در کار او

تو چنین آزاد از اسرار او

چند گویم هرکه مرد دین بود

در دلش یک ذره درد این بود

لیک چون تو مرد درد دین نهٔ

دین چه دانی تو که جز عنین نهٔ

دین ندارد کار با عنین بسی

هیچ حاصل نیست گفتن زین بسی