گنجور

 
عطار

نور چشم مصطفی و مرتضی

شمع جمع انبیاء واولیا

جمع کرده حسن خلق و حسن ظن

جملهٔ افعال چون نامش حسن

روی او در گیسوی چون پر زاغ

همچو خورشیدی همه چشم و چراغ

در مروت چون جهان پرپیچ دید

خواست تا جمله ببخشد هیچ دید

جد وی کز وی دو عالم بود پر

ساختی خود را برای او شتر

در نمازش بر کتف بنشاندی

قرة العین نمازش خواندی

این چنین عالی اب و جد کان اوست

جملهٔ آفاق ابجد خوان اوست

زهر را با جد خود شد این پسر

قتل را شد آن دگر یک با پدر

آن لبی کو شیر زهرا خورد باز

مصطفی دادش بدان لب قبله باز

چون توان کردن گذر که زهر را

خون توان کردن جگر این قهر را

نام خصمش گرچه پرسیدند باز

تن زد و تن کشته در دل داد راز

نوش کرد آن زهر و غمازی نکرد

جان بداد و ترک جان بازی نکرد

زهر شد زیر وبر افکند از زبر

آن جگر گوشه پیمبر را جگر

لخت لختش از جگر خون اوفتاد

تاکه در خون جانش بیرون اوفتاد

سرخدید از خون جان صد جای او

هر که شد درخون جانش وای او