گنجور

 
عطار

چند باشم در انتظار تو من

فتنهٔ روی چون نگار تو من

خشک‌لب مانده نعل در آتش

تشنهٔ لعل آبدار تو من

وقت آمد که بر میان بندم

کمر از زلف مشکبار تو من

برقع از روی برفکن تا جان

پای‌کوبان کنم نثار تو من

گر جهان آمده است با روزی

سر نهم مست در کنار تو من

گرچه آورده‌ای به جان کارم

تا به جان در شدم به کار تو من

بر من از صد هزار عزت بیش

آنکه باشم ذلیل و خوار تو من

شد قرارم که چند خواهد بود

چشم بر راه بیقرار تو من

تیره شد روز من چرا نکنم

دیده روشن به روزگار تو من

ترک کار فرید از آن گفتم

تا شوم فرد و یار غار تو من