گنجور

 
عطار

چو می‌رفتند بر بالای کهسار

نسیم صبحدم آمدبه گلزار

به دامانش بزد بلبل به دستان

ز بهر دلستان آن هر دو دستان

نسیم صبحدم را گفت برخیز

برو در دامن معشوقم آویز

بگو با من ترا آرام چونست

مرا بی تو جگر یک قطره خونست

چنانم در فراقت ای دل آرام

نه صبرم ماند و نی هوش نه آرام

دلم مشتاق تست ای جان شیرین

چو میل خاطر خسرو به شیرین

اگر بار دگر رویت به بینم

به خلوت یک زمان پیشت نشینم

غم گیتی به یک جو برنگیرم

نباشم مردهٔ گر زان چه میرم

به جز چشمم کسی رویت مبیناد

غم گیتی سر کویت مبیناد

اگر عمرت بود زین پس بمانم

وگرنه جان به عشقت برفشانم