گنجور

 
عطار

شنودم کز سلف درویش حالی

هوای قلیه‌ای بودش به سالی

چو سیمی دست داد آن مرد درویش

سوی قصاب راه آورد در پیش

مگر قصاب ناخوش زندگانی

بدادش گوشتی چو نان که دانی

چو پیر آن گوشت الحق نه چنان دید

سراسر یا جگر یا استخوان دید

جگر خود بود یکباره دگر خواست

که کار ما نیاید بی جگر راست

دل ما غرقهٔ خون شد به یک بار

چه می‌خواهند زین مشتی جگر خوار

نه ما را طاقت بارگران است

نه ما را برگ بی برگی جانست

چنان غم یار ما شد در غم یار

که نیست از کار غم ما را غم کار

اگر گردون به مرگ ما کند ساز

غم عشقش کفن از ما کند باز