گنجور

 
عطار

خوش است این کهنه دیر پرفسانه

اگر نه مردنستی در میانه

درین محنت سرا اینست ماتم

که ما را می‌بنگذارند با هم

خوشستی زندگانی و کیستی

اگر نه مرگ ناخوش درپیستی

نشاط ار هست بی دوران غم نیست

وجود ار هست بی خوف عدم نیست

خوشی جویی ز عالم سرکشی را

ز عالم نیست دورانی خوشی را

شراب خوش گوارش آتشی دان

سراسر خوشی او ناخوشی دان

گلاب و مشک عالم اشک و خونست

خوشی جستن ز اشک و خون جنونست

کسی کو بوی عودش خوش شنودست

چه خوش است آنکه خود در اصل دودست

ترا گر اطلس است اینجا گر اکسون

لعاب کرمی است آن این چه افسون

اگرچه انگبین خوش طعم و شیرینست

ولیکن فضلهٔ زنبور مسکینست

ترا اینجا سر بز می نماند

که سگ در دیده قندز می نماید

لعاب کرم را دادی به خون رنگ

که آمد اطلس رومیم در چنگ

گرت بادی خوش آید از زمانه

کند پر خاکت آخر چشم خانه

اگر تو زیرکی خواهی زمانی

نیابی زیرکی را بی زیانی

چو جوزی بشکنی بخت آزمایی

نبینی هیچ مغز آنجا چرایی

شوی صد بار در دریا نگوسار

نیابی در و ریگ آری به خروار

زنی صد گونه میتین گران سنگ

که تا یک جو برون آری از آن سنگ

چو تو از سنگ زر زین سان ستانی

به مشتت خرج باید کرد دانی

گرش گنجی بود هرگز نیابی

که نتوان گشت عمری در خرابی

درین گلشن اگر صد روی از بار

شود چون خار پشتی دستت از خار

ز جوشن دادنش در دست بادست

که آن جوشن به ماهی نیز دادست

چه سود ار آردت صد تیغ در بر

که کبک کوه را تیغ است بر سر

گرت بخشد کمر چه تو چه موری

که هر دو زین کمر هستند عوری

ورت بخشد کله چه تو چه آن باز

که هر دو زین کله هستند جان باز

کله بر فرق زان می‌داردت سوک

که بس مرده دلی زنده شوی بوک

برو بفکن کلاه و برگ ره گیر

چو داری شعر سر ترک کله گیر

اگر تاجت دهد آن هم فسوس است

که یعنی او شریک آن خروس است

چو تو پیکی کنی مانند هدهد

کند صد ریش خندت تاج لابد

مکن چندین عتاب ار تخت یابی

که تختی نیز می‌باید عتابی

ترا هم چون عتابی تخت چندست

عتابی را چه تخت آن تخت بندست

زهی شد در گلویت گر زهت کرد

که آماسی بود گر فربهت کرد

گر اینجا سرخ رویی آیدت خوش

دمیدن بایدت چون زرگر آتش

چو در آن آب از چشمت بریزد

که تا برخیزد آتش یا نخیزد

چو لاله سرخ رویی بایدت زود

سیه دل تر ز لاله بایدت بود

ز سیر و گرسنه جز غم ندیدی

جهان گر سیر دیدی هم ندیدی

ز عالم چشمهٔ حیوان لذیذست

ولی در ظلمت آن هم ناپدیدست

بدین خوبی که می‌بینی تو طاووس

فدای یک دو میویزیست افسوس

همای عالم ار سلطان نشان است

چو سگ باری کنون با استخوانست

نیابی آتشش بی آب خیزی

نبینی باد او بی خاک ریزی

اگر تیغ است کان را گوهری هست

گهر در آهنست آن چون دهد دست

یکی خادم که کافورش بود نام

سیه تر زو نیفتد زاغ در دام

دگر خادم که عنبر گویی او را

خوشت ناید ز ناخوش بویی او را

دگر خادم که جوهر اسم دارد

ز خردی نه عرض نه جسم دارد

خوشی این جهان بر تو شمردم

که من در زندگی زین قصه مردم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode