گنجور

 
حکیم سبزواری

ز اِشتیاق تو مُردم نه پیکی و نه پیامی

ز هجر جان به لب آمد نه قاصدی نه سلامی

چه باشد ار بنمائی ز نامه نافه گشائی

ز زلفِ غالیه سا ، خُوش نمی کنی چُو مشامی

چه می شود اگر از عین لطف و بنده نوازی

فتد نظر به عنایت ز خواجهٔ به غلامی

نشد نصیب نه سیب زنخ نه شربت لعلت

به شکّرین سخنی کن علاج تلخی کامی

بپاسبان حرم از ره ثواب بگوئید

که تا بکی بنشیند کبوتری لب بامی

بیاد خسته دلی ده بباد نفخهٔ زلفی

ز سر گرانی زلف ار به کلبه ای نخرامی

خدای را سوی صیاد عرض حال بدارید

که چند مرغ اسیری بود به گوشهٔ دامی

چه خوش بود که ببینم شبی به خلوت اسرار

نشسته دلبرِ مَهرو ، نهاده شیشه و جامی