گنجور

 
اسدی توسی

همان روزگار اثرط سرفراز

به بیماری افتاد و درد و گداز

چو سالش دو صد گشت و هشتاد و پنج

سرآمد بر او ناز گیتی و رنج

دم زندگانیش کوتاه شد

به جایش جهان‌پهلوان شاه شد

چنین‌ست مر مرگ را چاره نیست

بر جنگ او لشکر و باره نیست

گرامی‌ست تن تا بود جانِ پاک

چو جان شد، کشان افکنندش به خاک

به جای بلند ار ز مه برتریم

چو مرگ آید از زیر خاک اندریم

جهان کِشته‌زاری‌ست با رنگ و بوی

در او عمر ما آب و ما کشت اوی

چنان چون درو راست همواره کشت

همه مرگ راییم ما خوب و زشت

بجاییم و همواره تازان به راه

بر این دو نوند سپید و سیاه

چنان کاروانی کز این شهر بر

بُوَدشان گذر سوی شهر دگر

یکی پیش و دیگر ز پس مانده باز

به نوبت رسیده به منزل فراز

خنک مردِ دانندهٔ رای‌مند

به دل بی‌گناه و به تن بی‌گزند

از آن پس جهان‌پهلوان چون ز بخت

به جای پدر یافت شاهی و تخت

بر این بر دگر چند بگذشت سال

شب و روز گردونش نیکی‌سگال

برادر یکی داشت جوینده کام

گوی شیردل بود گورنگ نام

همان سال کاثرط برفت از جهان

شد او نیز در خاک تاری نهان

از او کودکی ماند مانند ماه

چو مه لیک نادیده گیتی دو ماه

نریمان پدر کرده بد نام اوی

ز گیتی همان بد دلارام اوی

به کام دلش پهلوان سترگ

همی پرورانید تا شد بزرگ

نبد دیده روی پدر یک زمان

عمش را پدر بودی از دل گمان

کشیدن کمان و کمین ساختن

زدن خنجر و اسب کین تاختن

ره بزم و چوگان و گوی و شکار

بیاموختش پهلوان سوار

یلی شد که چون نیزه برداشتی

سنان بر دل کوه بگذاشتی

به خنجر ببستی ره رود نیل

به کشتی شکستی سر زنده پیل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode