گنجور

 
انوری

به خشک ریش گری در هری ندیدستی

ز هجو روی سیاهی که نوبتی بیند

کنون به خیمه زدن دانه‌ای پراکندی

که مرغ ذکر تو تا جاودان از آن چیند

در آن دو لفظ سخن چاردست و پای شتر

چنان نشنید کان شیوه عقل بگزیند

مکن به عذر و تلطف دل مرا دریاب

که چوب خیمه در آن نیز نیک بنشیند