گنجور

 
انوری

جفای گنبد گردان به پایه‌ای برسید

کز آن فرازتر اندر ضمیر پایه نماند

خرد چو مورچه در تشت حیرتست ازآنک

مدبران را تدبیر تشت و خایه نماند

از آفتاب حوادث چنان بسوخت جهان

که کوه را به مثل دستگاه سایه نماند

کدام طفل تمنی کنون رسد به بلوغ

چو در سواد و بیاض زمانه دایه نماند

طمع ببر ز سرایی که نظم عیش درو

به هم سرایه توان داد و هم سرایه نماند

جهان وظایف روزی و امن باز گرفت

مجاهزان فلک را مگر که مایه نماند