گنجور

 
انوری

صفی‌الدین موفق را چو بینی

بگویش کانوری خدمت همی گفت

همی گفت ای به وقت کودکی راد

همی گفت ای به گاه خواجگی زفت

اگر از من بپرسد کو چه می‌کرد

بگو در وصف تو دری همی سفت

به وصف حجرهٔ پیروزه در بود

که آمد گنبد پیروزه را جفت

به شب گفت اندرو بودم ز نورش

سواد شب ز چشمم ذره ننهفت

غلو می‌کرد کز حسنش زمین را

بهاری تا به روز حشر نشکفت

سحاب از آب چشمش صحن می‌شست

صبا از تاب زلفش فرش می‌رفت

درین بود انوری کامد غلامش

که هیزم نیست چون آتش برآشفت

مرا گفت از چهار انگشت مردم

که بر چارم فلک طنزش زند سفت

به استدعای خرواری دو هیزم

زمستانی چو خر در گل همی خفت