گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
انوری

حبل متین ملک دو تا کرد روزگار

اقبال را به وعده وفا کرد روزگار

در بوستان ملک نهالی نشاند چرخ

وآنرا قرین نشو و نما کرد روزگار

هر شادیی که فتنه ز ما فوت کرده بود

آنرا به یک لطیفه قضا کرد روزگار

با روضهٔ ممالک و ملت که تازه باد

سعی سحاب و لطف صبا کرد روزگار

محتاج بود ملک به پیرایه‌ای چنین

آخر مراد ملک روا کرد روزگار

نظم جهان نداد همی بیش ازین ز بخل

آخر طریق بخل رها کرد روزگار

ای مجد دین و صاحب ایام و صدر شرق

دیدی چه خدمتی به سزا کرد روزگار

این آیتی که زبدهٔ آیات صنع اوست

در شان ملک خوب ادا کرد روزگار

وین گوهری که واسطهٔ عقد دهر اوست

از دست غیب نیک جدا کرد روزگار

گنج قدر ز مایه تهی کرد آسمان

تا خاک را به برگ و نوا کرد روزگار

سوی تو ای رضای تو سرچشمهٔ حیات

دایم نظر به عین رضا کرد روزگار

آنجا که حکم چرخ و نفاذ تو جمع شد

بر حکم چرخ چون و چرا کرد روزگار

در بیع خدمت تو که آمد که بعد از آنش

بر من یزید فتنه بها کرد روزگار

وانجا که ذکر صاحب ری رفت و ذکر تو

بر عهد دولت تو دعا کرد روزگار

هر سر که از عنایت تو سایه‌ای نیافت

موقوف آفتاب عنا کرد روزگار

هر تن که از رعایت تو بهره‌ای ندید

گل مهره‌های نقش بلا کرد روزگار

در بندگیت صادق و صافیست هرکه هست

وین بندگی ز صدق و صفا کرد روزگار

ای انوری مداهنت سرد چون کنی

این سعی کی نمود و کجا کرد روزگار

خسرو عماد دولت و دین را شناس و بس

کش خدمت خلا و ملا کرد روزگار

این کام دل عطیت تایید جاه اوست

بی‌عون جاه او چه عطا کرد روزگار

پیروز شه که تا به قیامت ز نوبتش

سقف سپهر وقف صدا کرد روزگار

آن خسروی که پیش ظفرپیشه رایتش

پیشانی ملوک قفا کرد روزگار

آن آسمان محل که ز بس چرخ جود او

خورشید را چو سایه گدا کرد روزگار

آنک از برای خطبهٔ ایام دولتش

برجیس را ردا و وطا کرد روزگار

وانک از برای خدمت میمون درگهش

بهرام را کلاه و قبا کرد روزگار

دست چنار دولت فتراک او نیافت

زانش ممر باد هوا کرد روزگار

پشت بنفشه خدمت میمونش خم نداد

زان پیش چون خودیش دوتا کرد روزگار

شاهی که در اضافت قدرش به چشم عقل

از قالب سپهر سها کرد روزگار

خانی که در جهان خلافش به یک زمان

از عز بد سگال عزا کرد روزگار

در موقفی که بیلکش از حبس کیش رست

بر شیر بیشه حبس فنا کرد روزگار

چون اژدهای نیزه بپیچید در کفش

در دست خصم نیزه عصا کرد روزگار

ای خسروی که فضله‌ای از خشم و خلق تست

آن مایه کاصل خوف و رجا کرد روزگار

جم‌دولتی که در نفسی کلبهٔ مرا

از نعمت تو عرش سبا کرد روزگار

با من تو کردی آنچه سخا خواندش خرد

وان دیگران دغا نه سخا کرد روزگار

در خدمت تو عذر همی خواهدم کنون

زین پیش با من از چه جفا کرد روزگار

ای پایهٔ کمال تو جایی که از علو

اول حجاب از اوج سما کرد روزگار

من بنده را ز عاجزی اندر ثنای تو

تا حشر پایمال حیا کرد روزگار

دست ذکای من به کمال تو کی رسد

گیرم که گوهرم ز ذکا کرد روزگار

ذکر ترا چه نام فزاید ثنای من

خود نام تو ز حمد و ثنا کرد روزگار

تا در سرای شادی و غم در زبان فتد

چون نیک و بد صواب و خطا کرد روزگار

اندر نفاذ خسرو و صاحب نهاده باد

هر امر کان قرین قضا کرد روزگار

در دولتی که پیش دوامش خجل شود

دوران که نسبتش به بقا کرد روزگار