دوش در هجر آن بت عیار
تا به روزم نبود خواب و قرار
همه با ماه و زهره بودم انس
همه با آه و ناله بودم کار
نه کسی یک زمان مرا مونس
نه کسی یک نفس مرا غمخوار
همه بستر ز اشک من رنگین
همه کشور ز آه من بیدار
رخم از خون چو لالهٔ خودرنگ
اشکم از غم چو لؤلؤ شهوار
بر و رویم ز زخم دست کبود
دل و جانم به تیر هجر فکار
رخم از رنج زرد همچو ترنج
دلم از درد پاره همچو انار
نفسم سرد و سینه آتشگاه
دهنم خشک و دیده طوفانبار
گاه چون شمع قوت آتش تیز
گاه چون زیر جفت نالهٔ زار
دست بر سر زنان همی گفتم
کای فلک دست از این ضعیف بدار
تن بفرسود چند ازین محنت
جان بپالود چند از این آزار
تا کی این جور کردن پیوست
چند از این نحس بودن هموار
برگذر از ره جفا و مرا
روزکی چند بیغمی بگذار
طاقتم نیست از خدای بترس
بیش ازینم به دست غم مسپار
این همی گفتم و همی کردم
خاک بر سر ز گنبد دوار
یار چون نالهای من بشنید
گفت با من به سر در آن شب تار
مکن ای انوری خروش و جزع
که شدت بخت جفت و دولت یار
بار انده مکش که بار دگر
برهانیدت ایزد از غم و بار
بند بگشود چرخ، تنگ مباش
راه بنمود بخت، باک مدار
به تو آورد سعد گردون روی
روی زی درگه خداوند آر
شمس دین پهلوان لشکر شاه
پشت اسلام و قبلهٔ احرار
خاص سلطان اغلبک آنکه کفش
در سخا هست همچو ابر بهار
موی بر سایلان زبان خواهد
طبعش از بهر بخشش دینار
نظر لطف او بر آنکه فتاد
باز رست از زمانهٔ غدار
زیر پر همای دولت او
چه یکی تن چه صدهزار هزار
روز هیجا بر اسب کهپیکر
چو برون آید از پی پیکار
مرکب زهره طبع مه نعلش
که تن باد پای خوش رفتار
گه زمین را کند ز پویه هوا
گه هوا را زمین کند ز غبار
برباید شهاب ناوک او
انجم از چرخ و نقش از دیوار
پیش او مار و مرغ در صف جنگ
تحفه و هدیه از برای نثار
مهر آرد گرفته در دندان
دیده آرد گرفته در منقار
سایهٔ رمح و عکس شمشیرش
بگر بیفتد بر جبال و بحار
سنگ این خاک گردد از انده
آب آن قیر گردد از تیمار
ای به ملکت چو وارث داود
ای به مردی چو حیدر کرار
ای چو چرخت هزار مدحتگوی
وی چو دهرت هزار خدمتگار
تا چو تیرست کار دولت تو
بیزبانست خصم چون سوفار
تو بشادی نشین که گشت فلک
خود برآرد ز دشمن تو دمار
بس ترا پشت نصرت یزدان
بس ترا یار دولت دادار
آنکه در دیدهٔ تو دارد قدر
وانکه بر درگه تو یابد بار
رفعت این را همی دهد تشریف
دولت آنرا همی نهد مقدار
بنده نیز ار به حکم اومیدی
مدحتی گفت ازو عجب مشمار
عالمی را چو از تو شاکر دید
گشت در دام خدمت تو شکار
ور ز اقبال قربتی یابد
پیش تخت تو چون صغار و کبار
جست از جور عالم جافی
رست از مکر گیتی مکار
کرد در منزل قبول نزول
گشت بر مرکب مراد سوار
تا نباشد به رنگ روز چو شب
تا نباشد به فعل نور چو نار
شب اعدات را مباد کران
روز شادیت را مباد کنار
پای بدگوی حاسدت در بند
سر بدخواه و دشمنت بر دار
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بر رخش زلف عاشق است چو من
لاجرم همچو منش نیست قرار
من و زلفین او نگونساریم
او چرا بر گل است و من بر خار؟
همچو چشمم توانگر است لبم
[...]
زان مرکّب که کالبد از نور
لیکن او را روان و جان ازنار
زان ستاره که مغربش دهنست
مشرق او را همیشه بر رخسار
بارگی خواست شاد بهر شکار
بر نشست و بشد بدیدن شار
ای دل نا شکیب مژده بیار
کامد آن شمسه بتان تتار
آمد آن سرو جلوه کرده به ناز
آمد آن گلبن خمیده ز بار
آمد آن بلبل چمیده به باغ
[...]
هست ایام عید و فصل بهار
جشن جمشید و گردش گلزار
ای نگار بدیع وقت صبوح
زود برخیز و راح روح بیار
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.