گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اهلی شیرازی

کسی تا کی ز داغ دل گدازد

دلی تا کی سوز عشق سازد

تنی کز داغ عشق افگار باشد

گر از مردن رهد بیمار باشد

شد آخر شمع بیمار از غم دوست

فتادش آتش تب در رگ و پوست

وجود نازکش چون تب کشیدی

عرق همچون گل از رویش چکیدی

چو از جانش زدی آتش زبانه

ز گلنارش فتادی نار دانه

گدازان شد تنش از تابش تب

صدش تبخاله بیرون ریخت از لب

ز تب سیم تنش از تاب میشد

چو سیم از آتش دل آب میشد

تن کافوری آنماه گلچهر

گدازان چو برف از تابش مهر

ز دل آتش بجای ناله میخاست

چو ماه چارده پیوسته میکاست

چو کلکی شد بدن از ضعف حالش

عیان شد رشته جان همچو نالش

نماند از هستی اش چون لاله آنماه

بجز داغ درون و شعله آه

چنانش آتش تب رخ برافروخت

که از گرمی جبینش دست میسوخت

ز تاب تب فرا رفت از سرش دود

کشید از سینه آهی آتش آلود

زبان بگشاد با چندین شکایت

همیگفت از سر سوز این حکایت

که کینت ایفلک با من چها کرد

ترا از یار و یار از من جدا کرد

مگر کم سوخت جانم ای ستمگر

که افزودی چنین داغش بر سر

تنم میسوزی و من میگدازم

که کوته میشود عمر درازم

چو مه آن کز تو در اوج کمالست

کمال دولتش عین زوالست

چراغ مهر کو را مهربانی

سحر افروزی و شامش نشانی

ز خاکش برکشی تا اوج افلاک

رسانی ذره ذره باز بر خاک

مه باریک را چون رشته تن

قوی دل گردد از مهر تو چون من

چو من آنگه که کار وی شود راست

بداغ نا امیدی بایدش کاست

کسی چون باشد از مهر تو شاکر

که خود سازی و هم خود سوزی آخر

بسوزی هر که را رخ برفروزی

نیفروزی چراغی تا نسوزی

شبی با کس نیاری روز کردن

که در روزش گذاری زنده چون من

ز تو هر کس چراغی برفروزد

چو بیند کوکب بختش بسوزد

چو برق آن کز تو در عالم علم گشت

کسی تا چشم برهم زد عدم گشت

نیم مومن اگر یکتن ز پستی

بکام دل رسانی تا تو هستی

چراغ کس نگردد از تو روشن

که ننشیند بزیر تیغ چون من

بشهد شکرین پروردنم چیست

بتیغ مرگ ضایع کردنم چیست

چو نخل مومم از بهر چه بستی

چه بستی، از چه رو بازم شکستی

همه طور تو بی هنجار باشد

همه دور تو بی پرگار باشد

نه من چون لاله دارم داغ ازین باغ

که اهل دل همه مردند ازین باغ

به آتش سوزم اینم کامرانیست

به حسرت میرم اینم زندگانیست

ز ضعفم بسکه یارای نفس نیست

اگر میرم کسی فریاد رس نیست

چنان در خود فرو رفتم که دیگر

مگر بردارم از جیب عدم سر

هوا داری که دل کردم بدو گرم

ببادش داده یی بادت ز من شرم

روا داری که از جور رقیبی

به تنهایی بمیرم چون غریبی

گر این جور و جفا بر من گزینی

الهی هم به روز من نشینی