گنجور

 
ادیب الممالک

چو سلطان مظفر از این تیره خاک

به گلزار مینو شدش جان پاک

جهان را به پور جهانبان سپرد

به جز نیک نامی ز گیتی نبرد

محمد علی شاه با فر و هنگ

ز آیینه ملک بسترد زنگ

زمین را پر از دانش و داد کرد

بداد و دهش کشور آباد کرد

چو بنشست بر تخت شاهی نخست

ز شهنامه از هر دری راز جست

به دستور و گنجور و سالار گفت

هم از آشکار و هم از نهفت

که فرخ پدر خواست در روزگار

ز شهنامه نامی نهد یادگار

کنون چون شد آن باستانی طراز

که بنهفته از روزگاری دراز

امیر خردمند فرخ نژاد

که سالار جیش است و دارای داد

بشاه آفرین خواند و بوسید خاک

برافشاند اندر رهش جان پاک

همی گفت کای شاه دانش پژوه

بزی در جهان جاودان با شکوه

بدست من آن نامه پهلوی

نوی یافت چون دیبه خسروی

پدرت آن شهنشاه گوهرشناس

سخن را به اندازه ای داشت پاس

که می گفت مرد سخن آفرین

سخن را برآرد ز چرخ برین

دل او مرا مست این کار کرد

به شهنامه هوشم گرفتار کرد

وگرنه مرا اژدهای بنفش

بنازد بر آن کاویانی درفش

نه تیغم کم از دشنه قارن است

نه زورم کم از زور روئین تن است

دریغا که شاه از جهان رخت بست

پر و بال و کوپال من درشکست

چو زین باغ شد شهریار کهن

بخشکید شاخ مرا بیخ و بن

دلم را ز داغ آسمان رنجه کرد

ستاره مرا پنجه در پنجه کرد

زبس در دلم شد ز اندوه پیچ

نپرداختم سوی شهنامه هیچ

از آن پس که پرداختم گنج ها

بدین نامه بردم بسی رنج ها

پراکند و درید و فرسوده گشت

به خون جگر آبم آلوده گشت

از آن چشمه باستانی که بود

روان آب دانش چو زاینده رود

نه بینی بجا جز یکی جوی خورد

شده آب روشن پر از لای و درد

در آن ناف آهو که بد کان مشک

بجا نیست جز اندکی خون خشک

کنون شاه ما را توئی جانشین

چو اردی بهشت از پس فروردین

به هر کار فرمان دهد شاه نو

همه سفته گوشیم و جان در گرو

شهنشه ازین داستان برفروخت

تو گفتی که خشمش جهان را بسوخت

سپس گفت بامیر روشن روان

به پیش آر آن نامه باستان

که گر شد کهن بایدش تازه کرد

پراکنده گر شد به شیرازه کرد

چو این گنج پرداختی بهر سود

ز پرویز دو گوهر نابسود

ز سودش چرا دیده بردوختی

بکشتی چراغی که افروختی

تو اکنون سر اندر سپاه منی

نگهبان دیهیم و گاه منی

به هر کار روی دلم سوی تو است

دل و دیده ام روشن از روی تو است

ز من گفتن از تو نیوشیدن است

ز من یاوری از تو کوشیدن است

بیاورد میر آن همایون طراز

به درگاه شاهنشه سرفراز

به شاه جهان گفت کای نامجوی

چو این آب را اندر آری بجوی

به دستور شاهان یکی برشنو

که این بنده را داستانی است نو

که باشد مرا مایه زندگی

یکی جان که شه را کند بندگی

دوم شاهنامه است کز نام شاه

بخورشید از آن برفروزم کلاه

همه برخی گرد راه تو باد

ره آورد چتر و سپاه تو باد

چه ارزد بر کام شه، کام من

که آرد بر نام شه نام من

شه آن نامه پهلوانی چو دید

ز شادی دلش در بر اندر طپید

بفرمود تا انجمن ساختند

بدین کار شایسته پرداختند

چو سردار ارشد در این روزگار

سپه را همی باشد آموزگار

عمادالممالک به دستور میر

بدین کار پرداخت نغز و هژیر

گشاده دل و دست در انجمن

همی کارفرما شد و رای زن

زر و گوهر اندر کف راد اوست

که هم کاردان است و هم کاردوست

مهان جان فشاندند و او زر فشاند

سخندان سخن را به گرمی نشاند

یکی زان مهان نام محمود داشت

که دل بست در کار و گردن فراشت

بفرمان میر مهین کار کرد

به تلفیق این نامه تیمار خورد

ز تخت کیومرث تا یزدگرد

پراکنده ها را همی ساخت گرد

بطبع اندر آورد و پرداختش

به پاداش آن خواجه بنواختش

چو شهنامه بر نام محمود بود

به محمود پیوستن این تار و پود

چو بر نام محمود بود از نخست

سر انجام محمود ازو نام جست

به محمود شه فال شه را گشاد

که آغاز و انجام محمود باد

ایا باد بگذر سوی خاک طوس

پر از نافه کن مغز جانرا زبوس

به فردوسی از من رسان این پیام

که امروز گیتی ترا شد بکام

به باغت پس از نهصد و اند سال

برآمد گل و بارور شد نهال

گهرهای دریای کلکت که بود

پراکنده از سفته و نابسود

به پیوست دارای روشن ضمیر

در آن رشته کش یافت فرخ امیر

ز نو استخوان ترا زنده کرد

روانت به مینو فروزنده کرد

که تا هست گردون گردان بپای

خداوند ما باد کیهان خدای