گنجور

 
ظهیر فاریابی

صاحب جلد کت از راه ببرد

وین هم از جلدی آن قحبه زن است

ورنه این سیم سر زرین گوش

چه سزاوار چو تو سیم تن است

یک شبی حجره من روشن کن

که به عشق تو دلم مرتهن است

چند ازین غدر که حاجب رگ زد

تا درین زیر چه دستان و فن است

حاجبت رگ زد و گر حق خواهی

حاجبت بابت گردن زدن است

 
 
 
خاقانی

دل شد از دست و نه جای سخن است

وز توام جای تظلم زدن است

دل تو را خواه قولا واحدا

تا تو خواهیش دو قولی سخن است

آنچه در آینه بینم نه منم

[...]

جویای تبریزی

موسم جوش گل و نسترن است

لاله تریاکی سیر چمن است

شوخ چشم است ز بس نرگس باغ

غنچه در پردهٔ صد پیرهن است

سوسن از قشقهٔ زرین در باغ

[...]

نشاط اصفهانی

گاه کاخ است نه وقت چمن است

نوبت خرمی انجمن است

از رخ وقامت و تن شاهد بزم

نایب سوری و سرو وسمن است

لب شیرین خلف نیشکر است

[...]

پروین اعتصامی

بلبلی شیفته میگفت به گل

که جمال تو چراغ چمن است

گفت، امروز که زیبا و خوشم

رخ من شاهد هر انجمن است

چونکه فردا شد و پژمرده شدم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه