گنجور

 
ظهیر فاریابی

هزار توبه شکسته ست زلف پر شکنش

کجا به چشم در آید شکست حال منش؟

دل شکسته اگر زلف او بیا غالی

کم از هزار نیابی به زیر هر شکنش

مرا دو دیده ز حسرت سپید گشت چنانک

فرج نیابم از آن جز به بوی پیرهنش

چنین که با سر زلفش روان من خو کرد

چگونه اِلف بود روز حشر با بدنش؟

همیشه اشک چو باران ز دیده می بارم

مگر که تازه بماند رخ چو نسترنش

دلم زچاه زنخدان او چگونه رهد

چو دست در نتوان زد به عنبرین رسنش؟

در آب دیده من غرق شد چو نیلوفر

خیال قدّ چو شمشاد و روی چون سمنش

از آن چو دایره غم در میان گرفت مرا

که راه نیست خرد را به نقطه دهنش

عجب تر اینکه بباید گشاد هر ساعت

به مدح شاه جهان اردشیربن حَسنش

خدایگانی کاقبال سرمدی داده ست

به دست حکم عنان ممالک زمنش

سهیل اگر نه زدیوان او برد خطش

مثال عزل دهند از ولایت یمنش

وگر شهاب نه با نام او رود ز فلک

میان راه به دم بفسراند اهرمنش

وگر نسیم خلافش رسد به مهر گیاه

چه طعنه ها که توان زد به سبزه دمنش

زهی مثال تو را بر زمانه آن قدرت

که پست کرد بکلی بنای مکر و فنش

فلک ز دست تو بر کاینات مشرف بود

به شرط آنک بر افتد قواعد فتنش

برون نیامد از آن عهده لاجرم تا حشر

نهاد قهر تو بر سینه آتشین لگنش

گرت زانجم و پروین یکی خلاف کنند

برون کشند به عنف از میان انجمنش

هر انکسی که نه با کسوت هوای تو زاد

چو کرم پیله نخستین لباس شد کفنش

اگر عدو چو قلم پیش تو به سر ندود

دو نیمه کن چو قلم تا میان و سر بزنش

وگر به حکم تو طوبی فرو نیارد سر

تو راست دست تصرف ز بیخ و بن بکنش

سپهر بر نکشد بامداد خنجر صبح

اگر به شب نزند همت تو بر مسنش

ز تفّ کین تو دشمن به ارزو خواهد

که خون ز رهگذر خوی برون شود ز تنش

درخت جاه تو را برگ و بار چندان است

که نیست ممکن جز گلشن فلک چمنش

نهاد پیش تو بنده چو آب سر بر خاک

مدد فرست ز باران لطف خویشتنش

اگر نه هریک از آن قطره گوهری گردد

که هیچ فرق نباشد ز گوهر عدنش

از آن سپس که ز خاکش چو ابر برگیری

اگر به چرخ رسیده ست بر زمین فکنش

همیشه تا نفسی شاد برنیارد کس

که عاقبت نکند روزگار ممتحنش

دوام عمر تو با دور چرخ مقرون باد

به شادیی که نباشد مخافت حزنش

خیال تیغ تو در چشم روزگار چنانک

زمانه باز ندارد ز رمح ذوالیزنش

 
 
 
ادیب صابر

شگفت نیست چو با تیغ در مصاف آید

که تیغ کوه بلرزد ز دست تیغ زنش

لب ملوک همی بوسه بر بساطش داد

هنوز ناشده از لب طروات لبنش

کمال‌الدین اسماعیل

درست گشت همانا شکستگّی منش

که نیک از ان بشکست زلف پر شکنش

دل شکسته بزلفش اگر برآغالی

کم از هزار نیابی بزیر هر شکنش

دگر ندید کسی تندرست زلفش را

[...]

سعدی

رها نمی‌کند ایام در کنار منش

که داد خود بستانم به بوسه از دهنش

همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق

بدان همی‌کند و درکشم به خویشتنش

ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف

[...]

امیرخسرو دهلوی

قبا و پیرهن او که می رسد به تنش

من از قباش به رشکم، قبا ز پیرهنش

کرشمه می کند و مردمان همی میرند

چه غم ز مردن چندین هزار همچو منش

عجب، اگر نتوان نقش خاطرش دریافت

[...]

سیف فرغانی

چو شدبخنده شکر بار پسته دهنش

شد آب لطف روان از لب چه ذقنش

ازآنش آب دهن چون جلاب شیرینست

که هست همچو شکر مغز پسته دهنش

گشاده شست جفا ابروی کمان شکلش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه