گنجور

 
یغمای جندقی

تا به کف پای خمم گردن مینائی هست

خبرم نیست که تسنیمی و طوبائی هست

خون خم آنکه به فتوای خرد ریخت کجاست

که مرا نیز در این مسئله فتوائی هست

رو بگردان قفسم را سوی مرغان حرم

تا بدانند که خوشتر ز حرم جائی هست

من که دور از لب لعل تو به تلخی دادم

جان شیرین چه تفاوت که مسیحائی هست

تا پشیمان شود از کشتن من گوید غیر

بی گناهش مکش امروز که فردائی هست

بو که بر خاک رهت روی نهم می بوسم

بر سر هر گذری خاک کف پائی هست

شهر تنگ است به دیوانه ی  ما لیک چه غم

گوشه بادیه و دامن صحرائی هست

بسملم دوخته بر حلقه فتراک تو چشم

بعد مردن مگرش نیز تمنائی هست

باز یغما شده دیوانه مگر کآمده جمع

کودکان وز طرف زاویه غوغائی هست

 
sunny dark_mode