گنجور

 
یغمای جندقی

باز بنهاد به سر خسرو خم افسر خشت

عنقریب است که گیتی شود از وی چو بهشت

از تو ای ساغر می، می شنوم بوی بهشت

پیر دیرت مگر از خاک خرابات سرشت

دست قدرت چو ز رحمت گل میخانه سرشت

رقم فیض ازل بر لب پیمانه نوشت

زاهدا راهل بهشتِ تو، بدین خُلق و سرشت

همچو دانم که خدای، خلق نکرده است بهشت

پر حرارات مکن ای شیخ بدین صورت زشت

کَره بر هم نخورد گرنه برندت به بهشت

واقفم از هنر مفتی دین موی به موی

آگهم از شرف کاخ حرم خشت به خشت

بَد کسی نیست ولی،  دخل ندارد به کشیش

خوب جائی است ولی،  راه ندارد به کنشت

حیرت از خازن فردوس کنم کز چه نکشت

ریشه سدره و طوبی و چرا تاک نکشت

نصب کن شیشه که تُرک فلک از خط شعاع

رقم عزل بنام شب آدینه نوشت

بر من ای خرقه پرهیز نیرزی موئی

نه تو آن نیز که در صومعه ها پشم تو رشت

مرد در میکده یغما و پی تاریخش

کلک رحمت جعل الجنه مثواه نوشت

 
sunny dark_mode